قلبم که به درد می آید، تمام وجودم به لرزه می افتد، تکه های قلبم سواربر خون، روی رگهای تنم به جای جای بدنم ضربه میزنند. مغزم به هزار ویک داستان ناتمام فکر میکند و مرا در کابوس ِ افکار پوسیده رها میکند. پلکهایم که روی هم می افتند خاموش میشوم و این خاموشی مرا پرتمیکند درست وسط لابیرنت فکرهای هزارسال پیش و باز آن سوال چندینساله ی «من کیستم؟» توی گوشم می پیچید. آنقدر تکرار میشود کهآهنگش بهم میخورد.
برای بیدار شدن باید از این هزارتو خلاص شوم. هزارتویی که پر ازدرهای رنگین و بزرگ است و هر درش به کلمه ای از سی و دو سال زندگیمباز میشود. «من کیستم؟» شاید جواب این سوال در آخرین دری باشد کهبه بیداری باز میشود. همه چیز به هم ریخته، خبری از بُعد زمان نیست،منِ کودک با منِ کهنسال دست در دست هم از میان دام ها گذر میکنند، شباست و خورشید هنوز هم بالای این سازه ی لعنتی به من لبخند میزند،هیچ نشانی برای پیدا کردن مکان جغرافیایی پیدا نمیکنم. انسان ها بارنگ ها و زبان های مختلف از کنارم رد میشوند. «من کجا هستم؟»
هر بار دری را باز میکنم ترس به تمام وجودم غلبه میکند، نه راه پس دارم ونه راه پیش. چشمهایم را میبندم و با صدای بلند فریاد میکشم نه کسینگاهم میکند و نه کسی صدایم را میشنود. مطمئن میشوم که وسطکابوسی گیر افتاده ام، پس تلاشی برای فرار نمیکنم، به اطرافم نگاهیمی اندازم. روی دیوارها ساعتهایی هست که زمان های عجیبی را نشانمیدهند، یکی پنجاه و یک و هشتاد دقیقه. دیگری سی و چهار و منفیصفر دقیقه.
چه چیزی باعث شد با وجود خورشید مطمئن باشم که شب است؟ بایدبیدار شوم، مغزم تحمل این همه داده ی جدید را ندارد. اسمم را تکرارمیکنم : صنم صنم صنم …
کسی صدایم میکند، صدایم در اتاق منعکس میشود، چشمهایم را بازمیکنم، اتاق تاریک است و غرق سکوت. چه کسی صدایم کرد؟ میپرسم «توکیستی؟» و صدایم را میشنوم و این یعنی فرار موقت از کابوس هایشبانه.
همه چیز به یکباره عوض شد، هوا خاکستری شد و ابرها باریدند، تپش قلبم تندتر شد و زمان به یکباره ایستاد.
کجا بودم؟ خودم را گم کرده بودم. نه صدایی بود و نه سایه ای، تا دوردستها صدای نفسی هم نمی آمد، مردم کجا رفته بودند؟ انگار چیزی را فراموش کرده ام، نه نه، مطمئنم که فراموش کرده ام، من کیستم؟ کجای این کرهی خاکی قدم میزنم؟ مگر من ۳۸ سال پیش به خودم قول نداده بودم که دیگر تنها جایی نروم؟ آه از این فراموشی و آه از این نافرمانی های این زن.
این بار دیگر مثل دفعات قبل اصراری ندارم به اینکه اینجا خانهام است، دیگر میدانم که من راهم را گم کرده ام.
آی اهالی، کجایید، بیایید، من اینجا خودم را گم کرده ام.
من در این شهر بی آب و رنگ، گره خورده ام به خاطراتی که با تاریخ تکرار میشوند، از پشت هر میله ای که به شهر خیره میشوم، در زندانِ خاطرات سیاه و سفید حبس میشوم، اینجا کجاست؟ این سوالی است که هرروز در ذهنم تکرار میشود، اینجا کجاست؟ من چگونه پرت شدم وسط این هیاهوی خشک و بی روح؟ چگونه باز، غرق شدم در هشتمین روز از ماه کذایی تیر؟
▪️
من دور بودم، از زمین و زمان، از این شلوغی، از این لامکان.
من دور بودم از این همه دورنگی و عبوسی، آنقدر دور که دیگر فراموش کرده بودم آسمان اینجا چه رنگیست، که یادم رفته بود سرمایش چگونه تک تک استخوانهایم را به لرزه در می آورد، اما از پشت همین پنجره با لیوان چایی در دستم با تلخیِ زنجبیلش و گرمایی که روی صورتم میزند، میفهمم که سرمایی در کار نیست، اتاق گرم است و قلبم گرمتر. صدای تلفن از پشت میز به گوشم میرسد، بعد از پنج سال دوری، آسمانمان یکرنگ شده، همان برفی که بر حیاط خانهاش میبارد را از پنجره میتوانم ببینم. نگران است و از برف میترسد، هرچند دقیقه یکبار زنگ میزند تا مطمئن شود اتفاقی برایم نیفتاده…این ابراز نگرانی، یعنی من برگشته ام. منیکه برای همیشه رفته بودم.
باورم نمیشد روزی مسجدی که از این پنجره، تکرار روزانهی زندگی ام شده، متعلق به من و امروزِ من شود.
زندگی ساده تر از آن چیزی بود که سی سالِ تمام، محکم با دستانم گرفته بودمش…
دلم میخواد تک تک کسانی که مسبب ماندنم شدند را در آغوش بگیرم و برای همیشه گرمای وجودشان را حس کنم…
من ماندم… ماندم تا در این سرمای تبریز، با گرمای قلب عزیزانم هرروز دلگرمتر شوم.
۱۴۰۰/۱۰/۳۰
تبریز
ما بیوطن بودیم، بیخانه و آشیانه بودیم.
ما مهاجرانی بودیم که پاهایمان به زمین نمیرسید، ما بین زمین و زمان معلق بودیم. به جایی تعلق نداشتیم، رسم و رسوم و عرف، هیچ نداشتیم.
ما تنها بودیم، خواب نداشتیم، رویا نداشتیم، اما کابوسهای زیادی داشتیم.
دردِ ما دسترسی داشتن به خبرهای روز بود، دردِ بزرگترِ ما دسترسی نداشتن به همین خبرها بود.
ما ساکن هیچ کوچه و خیابانی نبودیم، ما خوابِ آرامی نداشتیم.
پ.ن: چه بر سر ما آمد که گاهی دلم میخواهد سگی باشم در خیابانهای همین کشور همسایه، انقدر آسوده و بدون نگرانی، خوابی به همین عمیقی داشته باشم.