و برف پیشی میگیرد از بارش تک تک برگ های پاییزی، میبارد و سنگینی اش را بر دوش درختان میاندازد، او نیز این ناهنجاری را دوست دارد، به دنبال جرأت و بهانه ایست که وسط گرمای سوزان تابستان هم خودنمایی کند، وجودش عادتی شده است بر افکارِ موجودات و او نیاز دارد به دوست داشته شدن، بی موقع و بی خبر آمدن را دوست دارد، حس زیبای عشق و محبوبیت، میبارد و نیشخندش را نثارِ طبیعت و قوانینش میکند، آرام و سبک بال نظاره گر دنیای اطرافش است، با هر بادی که میوزد متکبر میشود و همچو بالرینِ روی صحنه، موجی به بدنش میدهد و با غرور خوشایندی لبخندزنان سرش را به نشانه ی تشکر خم میکند، چه زیباست حس زیبای عشق، حس زیبای معشوق بودن، میبارد و روی برگهای پاییزی مینشیند، ملاقات با برگهایی که طبیعت دیدارشان را منع کرده بود اورا مغرورتر میکند، میتواند، او میتواند و هنجارها را میشکند و میرسد به ...