تو آمدی، او نیز آمد ...

همه چیز با یک شعر شروع شد، با کلماتی که جور و ناجور پشت هم چیده شدند.. ستاره ای چشمک میزد و تو درونش نشسته بودی ، نگاهم میکردی و خانه ی کوچکت را نشانم میدادی، دور بودم از تو ، دور بودی از من ... هرچه پرواز میکردم و نزدیکت میشدم، خانه ات بزرگتر میشد ... تا که به تو رسیدم ، نزدیکت شدم، ستاره ای آمد و سد راهم شد، گرمای آتشش بالهایم را سوزاند ... من داشتم دور میشدم از تو، دورتر و دورتر و تو به من نگاه میکردی و خانه ی کوچکت را نشانم میدادی ....................






بعدا نوشت:  میترسم انگار ...

اطرافم پر شده از سکوت هایی که مرا به وحشت وا میدارند ...

من

میترسم

انگار

...