من در این خانه ی ویرانه ی دل، گم شده ام...

غروب است و خبری از دلتنگی هایم نیست، هوای دلم ابریست، غم دارد و باران، پر است از توخالی های بی در و پیکر! چند سال دیگر میتوان در این تاریکی و خفا نفس کشید؟

کجا باید رفت؟ با کدام اراده؟ هرچه بیشتر بوی ماندگی میدهم، رفتنم سخت تر میشود، من به این بو عادت کرده ام، من به ماندن و مردن عادت کرده ام، دیگر لب هایم، خنده هایم را به یاد نمی آورند، هم شکلِ گرد و غباری شده اند که سالها جانشینِ خنده هایم شده بودند. حالِ دلم هیچ خوب نیست، سکوتِ این زندگی گوشهایم را کر کرده،  هیچ آشنایی به جز غریبه هایی که در کنارم قدم میزنند نمیشناسم، معجزه میخواهم و خوابِ عمیق.  چقدر عجیب است بعد از این همه سال، دیگر" او"یی نداشتن... و احساس تنهایی نکردن... من ازچه خسته ام از چه دلگیرم؟ نمیدانم! پر شده ام از نمیدانم هایی که پشت سر هم صف کشیده اند و مغزم را به اسارت گرفته اند.

باید این خانه ی ویرانه را گردگیری کنم، باید این دیوارها را از نو بسازم، باید پنجره ای بسازم رو به خورشید، باید نفس کشیدن را یاد بگیرم...

باید بروم... کارهای نیمه تمامی دارم که باید بروم، وقتِ مناسبی برای نوشتن نیست...