او خسته است ، او دلگیر است ، او میخوابد ... او هنوز هم امید دارد ... بوی ناامیدی تمام خانه اش را پر کرده، ولی او هنوز هم چشم انتظار است ... او کودک است، او مادرش را تازه از دست داده ... او مرا به گریه می اندازد ... او حالش بد است ... او بغض دارد ... او دیگر نگاه نمیکند ... من حالم بد است ... اینجا بوی مرگ میدهد ... اینجا هوایش خوب نیست ... کسی به دادمان برسد ...ما حالمان خوب نیست!!!
" من دیگر تحملش را ندارم یا من یا اون"
جمله ی سختی بود، من جرأت گفتنش را نداشتم، چون میترسیدم ،چون از ترک شدن وحشت داشتم، ترجیح میدادم در سکوت ِ خود چمدانم را ببندم و بدون ِ گذاشتن ِ رد پایی، دور شوم از آنجا ... وقتی این را گفت، خودم را به اتاق پشتی رساندم، چشمهایم را بستم و گوشهایم را گرفتم ، نمیخواستم جوابی بشنوم، نمیخواستم شاهد حرفهایشان باشم، صدایشان ناواضح بود، خودم را به خواب زدم، طوری که خودم هم باورم شد که خوابم و چیزی نمیشنوم... صدای دری که کوبیده شد بیدارم کرد ... او سالها پیش انتخابش را کرده بود، او سالها پیش رفته بود.. صدایش کردم، چیزی نگفت، از اتاق بیرون آمدم، گوشه ای نشسته بود و به زمین زل زده بود، مرا که دید بغضش را قورت داد، با صدای نحیفی گفت : رفت ... گفتم به درک! چیزی نگفت، چیزی نگفتم! ولی به اندازه ی تمامی ِ روزهایی که آن جمله را فرو خورده بودم ، به اندازه ی تمامی ِ سکوت هایم، به اندازه ی همه ی رفتن هایم شکستم ! او دوباره اعتماد کرده بود و امیدوار بود، ولی امیدش ذره ذره شد، نگاهش که میکردم اعتمادش را میدیدم که مثل پتکی به سرش کوبیده میشد، حالم از همه چیز به هم میخورد، روی کاناپه دراز کشید، دستش را جلوی صورتش گرفت و گفت چراغ ها را خاموش کن، خسته ام! چاره ی دیگری نداشتم، چراغ های خانه اش را خاموش کردم و برگشتم!