حالش خوب نیست انگار،
هذیان میگوید...
خواب میبیند شاید ،
گریه میکند حتی !
نمیدانم ، هیچ نمیدانم ،
من فرسنگ ها دورتر از او نشسته ام ،
و دل ِ نگرانم را تسکین میدهم..
که حالش خوب است ،
که او خوب است ...
نمیدانم کیست ، کجاست ..
کی آمده
کی رفته !
ولی کسی در دوردستها نشسته و های های گریه میکند ،
اشک میریزد .. کسی را صدا میکند !
صدایش را میشنوم ،
او میترسد ،
او بغض دارد ...
او هذیان میگوید ...
او ، او را میخواهد !
من چرا صدایش را میشنوم ؟!
من چرا ..؟؟!