خاطرات روزهای زندان

من آمده بودم که گوش باشم برایش، گفته بود کسی او را نمی شنود، من آمده بودم چشم باشم برایش، گله میکرد که کسی نمی بیندش، من فقط چشم و گوش بودم، طنابی برداشت و دستهایم را از پشت بست، پاهایم را با امتداد همان طناب به هم گره زد. چشم و گوش برایش کافی نبود انگار... روزها و ماه ها نشستم، بی آنکه جمله ای بسازم، بی آنکه لب هایم تکانی بخورد.

نمی شناختمش، جلاد بود یا زندان‌بان، زیاد نمیدانم. هرروز می آمد و گره ها را سفت تر میکرد، تقلا دیگر فایده ای نداشت، هرچه بیشتر تکان میخوردم بیشتر زجر میکشیدم، مچ پا و دست هایم غرق در خون شد، نگاهم کرد، طناب ها را باز کرد، نگاهش کردم، چند سال گذشته بود نمیدانم، من اما دوباره روی آن چارپایه ی چوبی کهنه به انتظار بستنِ دوباره ی طناب ها نشستم و نگاهش کردم، یادم نمی آمد چطور میشود راه رفت، فراموش کرده بودم چگونه میشود زندگی کرد، در را باز کرد و رفت، ماه ها گذشت و  با طنابی که این همه سال بیشتر از هرچیزی وابسته اش شده بودم نیامد، من اما ناامید نشدم، منتظر حمله ی بعدیش بودم، خبری نشد، کسی نیامد، طنابی به پاهایم گره نخورد، دری قفل نشد، آرام و بی سرو صدا به بیرون سلول نگاه کردم، همه ی درها باز بود و خبری از زندان بان نبود، درها را به هم کوبیدم، صندلی هارا به دیوار کوبیدم، کسی مرا نشنید، کسی مرا ندید، هوا داشت تاریک میشد و من شروع به دویدن کردم، دویدم و فریاد کشیدم بلکه کسی گوش و چشمم شود.