"او"یم بمان!

"چند سال گذشت؟ یک سال ؟ دوسال ؟ ده سال ؟ چندسال پیر شدم ؟ هزارسال ؟ دیگر نه خواندن بلدم نه نوشتن، چشمهایم دیگر سویی ندارد، راستی؟ کجا بودیم ؟"


یادت می آید؟ آخرین باری که این سوالها ذهنم را درگیر کرده بود چهار سال پیش بود، فکر میکردم قرار است به این زودی ها پیر شوم، فکر میکردم زندگی دارد مرا به بازی میدهد.. اما همه چیز عوض شد، قرار بود دستت را بگیرم و تو را به جنگل ببرم، آنجا من باشم و تو باشی و کسی نباشد. اما چه شد؟ یادت می آید؟ آمدی و گفتی چمدانت را ببند، ببند که وقتش رسیده.. نگذاشتی حرفی بزنم، دستهایت را روی چشمهایم گذاشتی و گفتی ببند، ببند که دیگر قرار نیست سختی ها را ببینی.. یک سال گذشت از آن روز، روزی که زندگی ام را عوض کردی، صد سال گذشت از آن روز، روزی که عاشقم کردی. با خودم عهد کرده بودم که دیگر ننویسم، نوشتن برای من چیز عجیبی بود، من تک تک بدی ها را با نوشتن پاک میکردم از زندگی ام، من اکسیر خوشبختی را با نوشتن روی تک تک لحظه های زندگیم میپاشیدم. اما از وقتی تو آمدی، کلماتم به لکنت افتادند، تا روزی که دیگر تمام شدند. این را تو به من یاد داده بودی، یاد داده بودی که بدون کلمات هم میشود خوشبخت بود،  بدون حرف زدن هم میشود صحبت کرد، بدون نوشتن هم میشود تاریخ ها را ثبت کرد. من اما امروز بعد از 4 سال ترسیدم، ترسیدم که روزی این حافظه ی ابری من از کار بیفتد،  یادم برود که "او"یم بودی، یادم برود چگونه بی هیچ کلامی میشود عاشقی کرد. دلم نیامد اینجا که می آیم، فکر کنم همه چیز در سال 93 تمام شده و عشقی در کار نیست. من اینجا را زنده نگه میدارم برای روزی که شاید سختی بکشم در بیاد آوردن روزهای بی نظیر زندگیم.