تیر میکشد و تکه تکه ی وجودم را در بند میگیرد،
دردی که مرددم میکند...
که مرا به دروغی ، آرام میکند
من اما میدانم تو نیستی و باز
فریاد میکشم اسمت را ...
اما تو هستی انگار ...
هستی و فریادم نمی شنوی ...
تنم به لرزه درمی آید و باز تیر میکشد
این درد لعنتی ...
تمام وجودم را میگیرد و
وجودم را از آن ِ خود میکند...
و وجودم را ...
از آن ِ خود میکند ...