فرشته ای که فقط بال ندارد ..

هرروز وبلاگش را میخواندم، هرروزی که مینوشت میتوانستم آرامشش را بفهمم ، هرچند چیزی از آن را نمینوشت ، من از قدم زدن هایش، از شاگردهایش، از دوستش، از "او"یش ، از وجود ِ همه ی آنها ، آرامشش را میخواندم، او شاد بود ، هرچند شب ها دلش میگرفت ، او میخندید هرچند در پیاده روی هایش فکرش هزارجا میرفت، او با من بود با اینکه هیچ وقت ندیده بودمش، او شده بود سنگ ِ صبور ، او شده بود فرشته ی مهربان ، او شده بود منطق، احساس ، عشق ... 

روزیکه دو وبلاگه شد، چیزی دلم را چنگ زد، او دیگر آرامشی نداشت انگار ، خانه اش دست ِ دیگری بود ، سقفش ریخته بود، هرروزی که وبلاگش میرفت بالا ، درونم فریاد میشد ، التماس میشد ، میترسیدم ، از اینکه دردی داشته باشد، از اینکه از دردی نوشته باشد... اما اینروزها، تعداد پستهایش زیاد شده، دیگر سری به وبلاگ قبلی اش نمیزند، اگر هم چیزی مینویسد ، به خاطر نقابی که در دست گرفته، نمیتوانم نوشته هایش را بخوانم، شده ام بیمار ِ پست های وبلاگ جدیدش، میخوانم و میخی فرو میرود در قلبم ... نمیخواهم اینگونه باشد، سکوتش را، اخمش را، این حال و هوایش را نمیخواهم ... دلم آن خنده هایش را میخواهد، آن دندان هایی که شادیش را به تماشا میگذاشتند...

دیروز ، برای اولین بار صدایش را شنیدم ، صدایش پر بود از هیجان ، پر بود از خنده و امروز خنده هایش پر شده اند در گوشم...صدایش را میشنوم که میخندد که پر از انرژیست... اما این صدا، صدای امروزش نیست، عکسش را در گوشیم میبینم که میخندد، اما آن عکس هم، خنده ی امروزش نیست... میخواهم بگویم میگذرد، فرشته ی من، آرام باش، میگذرد، ولی من میدانم که این روزها، برای آدم چگونه میگذرد... او هنوز هم مهربانیش را گم نکرده، حال و روزم را میپرسد، دلم را جویا میشود، و اخم میکند که چرا این روزها کنارم نیست! 

میدانی  دخترک؟

داشتنت ، یعنی زندگی ! یعنی آرامش ... یعنی بهار، در هر فصلی که باشی...

خوب باش... 

خوب..