چراغها خاموش میشوند، درها بسته میشوند، همه با بغضی از ناامیدی چشمهایشان را میبندند و در رؤیای خود غرق میشوند، ناگهان صدای گوش خراشِ در، همه را از وسط رؤیا به زندان بی در و پیکر پرت میکند، صدایی در بلندگوی سالن منعکس میشود، صدای ممتد بوقی که مرگ قلب متصل به دستگاه را خبر میدهد. هوا ابری و نیمه خاکستریست. همه خیره به هم، دستشان را به نزدیکترین سمتی که میرسد دراز میکنند و دستانشان را پر میکنند از خوشه ای که نمیدانند چیست و به چه کارشان میآید. نور قرمزی وسط سالن می افتد و خط افقی تا انتهای عرض سالن میکشد، همه پشت خط میایستند، خط قرمز هر بیست ثانیه یک بار جلوتر میرود و همه خیره به خط، جلوتر میروند، ناگهان نور ناپدید میشود و دری آهنی از بالای خط ناپدید شده، به سرعت پایین میآید، آدم ها تلوتلو میخورند و به هم خورده به زمین میافتند، دوباره صدای بوق ممتد و سکوت. در بالا میرود و کسی پشت در نیست، دوباره نوری می آید و همه به صف می ایستند، نور جلوتر و جلوتر میرود و ناگهان دوباره درب آهنی عده ای را در خود میبلعد، چراغها خاموش میشوند و درها بسته میشوند، همه با بغضی از ناامیدی چشمهایشان را میبندند و در رؤیای خود غرق میشوند. ناگهان صدای گوش خراشِ در، همه را از وسط رؤیا به زندان بی در و پیکر پرت میکند.