سیاهی و سپیدی را در هم فرو برده و خود نیز سختش است تشخیصش! سعی بر درکش دارم اما خود نیز در مخلوط سیاه و سپیدش بی رنگ مانده ام، شاید خود نیز در این دگرگونی گم شده، خود نیز نمیداند دردش، نتوانستن است یا نخواستن! دست بر پاهایم فشار داده و خود را به سختی از زمین بلند میکنم، پشت سرم همه ی سپیدی ها و مقابل دیدگانم سیاهی هاست که چشمانم را تیره میکنند. من در پی رنگی متعادلم، رنگی که نه سپیدی اش آزارم دهد و نه سیاها اش چشمانم را تار سازد. سخت است دانستن و خود را به نداتستن ها سپردن. در تاریکی و روشنایی گم شده و من را نیز با خود به درون این مجهولیت میکشاند!
و این بار زندگی است که میخواهد مارا درک کند.
گویند "دلی که بشکست، دگر هیچ دوایی بر درمانش نتوان یافت" ، حال، گیریم دلی بشکست و درمان هم نشد. و دوباره ها بشکست و باز نیز مرهمی نیافت. و شکست و شکست وشکست! اما تا به کی؟ آیا این دل شکسته، تمام نمیشود روزی؟؟
و ما دوباره روئیت نمودیم، شیاطینی را در جلد فرشتگانی زیبا!
و باز همچو طفلی زبان نفهم و منگ و خنگ و از دنیا بی خبر، باور کردیم هر آنچه از دیدگانشان نثارمان کردند!
باشد که این بار تجربه ای سخت ولی آموزنده در یادمان بگنجد!
گفت : تا حالا توی شهر خودت احساس غریبی کردی؟
با یه لحن محکمی گفتم : آره خب، خیلی وقتا!
گفت : ولی من واقعا یه غریبم توی این شهر..
سکوت کردم، آره، من اون رو داشتم، ولی اون چی؟ کی رو داشت؟ پناهش کی بود؟ منی که تنها پناهم خودِ اون بود!!!