پنج سال از آن روزها میگذرد ...

میدانی ، دیشب که میخواستم بخوابم، یعنی نزدیک های صبح، رفتم سمت آشپزخانه که آب بخورم، یکهو نمیدانم چه شد که تو آمدی و پر شدی در ذهنم، به تو و آن روزها و بازی های کودکانه مان فکر میکردم که صدای گربه ای از حیاط آمد، نمیدانم چرا هرموقع که به تو فکر میکنم این گربه صدایش میرود بالا، بچه که بودم همیشه میگفتند گربه ها ارواح مرده ها هستند، از گربه های سیاه همیشه میترسیدم، الان هم این گربه ی سیاه ، سالهاست که می آید و میرود و وقتی به تو فکر میکنم داد و هوار راه می اندازد، دیشب که باز سرو صدا راه انداخت چراغ را روشن کردم تا بروم ببینم چه میخواهد، نمیدانم چرا انقدر ترسیدم، قدمهایم رو به عقب خودم را رساندم سمت دیوارو چراغ را خاموش کردم و زود دویدم اتاقم، روی تخت خواب دراز کشیدم و پتو را کشیدم سرم و زیرش قایم شدم ، چراغ موبایل روشن شد، با دیدن اسمم توی آن تاریکی ، با یک " م " در آخرش با آن حس ِ دوست داشتنی اش، همه ی ترسم از یادم رفت، دیگر حتی آن گربه هم صدایش نیامد، همیشه وقتی دلم میلرزد ، وقتی قدم هایم ضعیف تر میشوند تو پر میشوی در من ، وقتی دلم میگیرد ، گریه میکنم ، مرتکب اشتباه میشوم مثل آن فرشته های کوچکی که در کودکی توی ذهنمان پرورششان داده بودند، می آیی و مینشینی روی شانه ام، نگاهم میکنی و میخندی به من، بعد یکهو همه چیز خوب میشود،  انگار که تو همه ی دردهایم را از شانه ام بر میداری و با خودت تا آسمانها می بریشان، بعد من آرام میشوم و وقتی میخندم ، تو ناپدید میشوی ... تو میروی و باز مثل همیشه، از آن دور دورها، نگاهم میکنی ...

هی تو


هی تو ...
با توئم ، 
حواست هست؟

به ازای هر بهشتی ، جهنمی نشانم میدهی ...

بهشتت طعم تلخی دارد ، دیگر جهنم برای چیست ؟

هیزم روی آتش میگذاری؟ 

چه بگویمت من ، که درد روی دردم میگذاری...

برایت کاغذ و تکه پارچه ای از خاطراتم را آورده ام

هیزمی نبود در این اتاق ، 

شاید این ها هم شعله ای باشند روی شعله های جهنمت ...

آتشم بزن ، 

که دیگر یادم داده ای چگونه سوختن و ساختن را !

چهل سال

باران که می بارد دیوارهای اتاق به هم نزدیک تر می شوند، دلگیر می شود هوای خانه و  ته مانده ی شمع لم میدهد روی میز ناهارخوری ! آیینه، تاریکی اتاق را داد میزند و باد زوزه میکشد .... زوزه میکشد باد و کرخت می شود پاهایم ... قطره ها روی شیشه میرقصند و هوای اتاق دلگیرتر میشود! باران که نمیبارد، خودم میبارم ، اشک میریزم و قطره های اشک از روی چشمانم سرازیر میشوند و روی لب هایم شروع میکنند به رقصیدن، باران باشد یا نباشد ، دلم باریدن میخواهد ... دلم زوزه های باد را میخواهد، دلم دلگیری ِ خانه را میخواهد ... شمع ها را روشن میکنم و به انتظار مینشینم، ساعت از نیمه شب میگذرد و من به کارهای نیمه تمامم فکر میکنم، به کارهایی که میخواستم و بیخیالشان شدم، به کارهایی که نمیخواستم اما مشتاقانه انجامشان دادم، دیگر سالهاست موهایم رنگ نمیشوند، سالهاست در این سوت و کور خانه ، به گذشته ام فکر میکنم و گهگاهی با همان رژ لب ِ صورتی ِ همیشگی لبهایم را رنگ میکنم ، پیراهن صورتی ِ مردانه ام را به تن کرده ام و همان شلواری را پوشیده ام که دوستش نداشتم. یادت هست ؟ که چقدر از تاریکی میترسیدم ؟ که دلم میخواست بخوابم و بعد چراغ ها را خاموش کنی ؟ یادت هست چقدر وحشت داشتم از تنهایی؟ جاده ها را یادت هست ؟ تو همیشه دست ِ راستت توی دستهای من بود، یادت هست یکبار تصمیم گرفتیم بدون اینکه کسی را خبر کنیم از خانه دور شویم ؟ برویم به دل جنگل؟ آن پلیورت را یادت می آید ؟ که وقتی آستینش سوخت با اینکه عصبانی بودی به من نگاه کردی و خندیدی ؟ یادت هست چقدر خندیدیم ؟ یادت هست بعد ِ هر خنده ای سکوت میکردم و تو شروع میکردی به خنداندن ِ من ؟ آن سکوت ها را یادت هست؟ میدانی در آن سکوت ها همه اش به امروز فکر میکردم؟ میترسیدم از امروزی که تو در آن نباشی و من شمع های خانه مان را بدون تو روشن کنم؟! میدانستی این ها را ؟ حالاا منتظرم باران ببارد ، تا خالی شود آسمان از هوای بی تو ، که برای لحظه ای امروز را فراموش کنم ! نگران من نباش، اگر باران نبارد هم خودم خواهم بارید ... خودم مثل همان شمعی که تا آخرین لحظه میسوزد خواهم سوخت و به جای همان باد ِ همیشگی ، زوزه خواهم کشید ... و فراموش خواهم کرد که تو امروزت را نیز بدون ِ من شب کردی !

شکلک های گمشده ی من ...

انگار  مقصر ِ همه چیز من باشم طوری نگاهم میکند که آب میشوم، که بدم می آید از خودم ... به یادم که می آورم میبینم من همه چیز را به او گفته بودم ، از اینکه حوصله ی موبایل را هیچ وقت نداشته ام، از اینکه از حرف زدن های پشت سر هم بدم می آید ... از اینکه مرا در بند بگیرند خفه میشوم ... من از عصبانیت های بی دلیلم نیز گفته بودم ، به حرفهایم که فکر میکنم ، من حتی در یک جمله ی کوتاه هم از خودم خوب نگفته بودم ... من تمامی ِ خصلت های بدی که دارم و ندارم را یکی یکی توضیح داده بودم حتی با اغراق ... او عصبانیتم را دیده بود ، میدانست سر ِ هیچ ناراحت میشوم عصبانی میشوم ، حتی زیر لبم فحش میدهم و بعد بغض میکنم ، گریه ام می آید و من جلویش را میگیرم ، بعد میخندم ، میخندم و معذرت میخواهم ... او میدانست من اینروزهایم اینگونه میگذرد ، من از او انتظار داشتم ، انتظار اینکه از من ناراحت نشود ، که از من انتظار نداشته باشد، درکم هم نکند اگر، سرزنشم نکند لااقل ...

او اما مرا مقصر همه چیزش میدانست ... زندگیش، خنده و اخم هایش ... حتی خانواده اش ... من اما هیچ نقشی نداشتم ، این را خوب میدانم .. خوب میدانم که همه چیزش را قبول کرده بودم ، همانگونه که بود ... من فقط میخواستم اخم نکند، همین ...

اما این روزها اخم میکند ، قیافه میگیرد ... نگاهم میکند اما، هزاران حرف نگفته در نگاهش فریاد میشود... من چندروزیست شکلک هایم را گم کرده ام ،" دونقطه اش" جایی از اتاق است و "دی " اش جایی دیگر .. من پر از "پرانتزهای گریان ِ متوالی شده ام این روزها ... شکلک های این و آن را میدزدم و فورواردشان میکنم ...

من از اخم میترسم ... من از رفتن میترسم ... از ماندن هم !