خاطرات روزهای زندان - ۲

وارد سلول شد، نه به اسم که به شماره ی زندانی صدایش کرد، گلویش را از پشت دریچه فشرد و تفی روی صورتش انداخت،

دریچه بسته شد و صدای قدم هایش گوشنوازتر شد.

نگاهش کردم، با لبخندی پشت دستش را روی صورتش کشید و نشست، مات و مبهوت نگاهش کردم، امیدش بهر چه بود؟ لبخندش، تبلور کدامین احساسش بود؟

نگاهم در نگاهش گره خورد و امیدش تنم را لرزاند. با خنده ای شیدایی دور خودش چرخید و چرخید، خسته شد لابد، شاید هم سرگیجه گرفت، نمیدانم! دستش را به دیوار تکیه داد و دقایقی غرق در دیوار، سکوت کرد. بغضش را دیدم، گلویش ورم کرده بود انگار. 

به سقف خیره شد و چشمانش را بست. برای من هم همین بغض کافی بود، زدم زیر گریه، چشمانش را باز کرد مات و مبهوت نگاهم کرد؟ این ناامیدی بهر چه بود؟ گریه ام تبلور کدامین احساسم بود؟ نگاهش در نگاهم گره خورد و ناامیدی ام تنش را لرزاند.