ما بیوطن بودیم، بیخانه و آشیانه بودیم.
ما مهاجرانی بودیم که پاهایمان به زمین نمیرسید، ما بین زمین و زمان معلق بودیم. به جایی تعلق نداشتیم، رسم و رسوم و عرف، هیچ نداشتیم.
ما تنها بودیم، خواب نداشتیم، رویا نداشتیم، اما کابوسهای زیادی داشتیم.
دردِ ما دسترسی داشتن به خبرهای روز بود، دردِ بزرگترِ ما دسترسی نداشتن به همین خبرها بود.
ما ساکن هیچ کوچه و خیابانی نبودیم، ما خوابِ آرامی نداشتیم.
پ.ن: چه بر سر ما آمد که گاهی دلم میخواهد سگی باشم در خیابانهای همین کشور همسایه، انقدر آسوده و بدون نگرانی، خوابی به همین عمیقی داشته باشم.