کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را ...

چند سال گذشت؟ یک سال ؟ دوسال ؟ ده سال ؟ چندسال پیر شدم ؟ هزارسال ؟ دیگر نه خواندن بلدم نه نوشتن، چشمهایم دیگر سویی ندارد، راستی؟ کجا بودیم ؟ آخرین باری که گمت کردم را می گویم، اسمت را میدانستم ؟ جاده بود، همه جا تاریک بود، نه نه ، تاریک ِ تاریک هم نبود، برف می بارید ، همه جا سفید شده بود، جاده پر از ماشین های تصادفی بود، اوایل پاییز بود، اینجا پر از برف بود و آنجا باران بند نمی آمد، نه نه، آنروز هم نبود، قبل تر بود شاید، جاده بود، همه جا روشن بود، هوا خوب بود، بساط چایی و بستنی های زمستانی که دوستشان نداشتم، تعطیلات عید بود، همه جا خلوت بود، دلم پیاده روی میخواست ، سینما میخواست ، دلم بیرون رفتن میخواست، اما همه اش در دلم ماند و پوسید، ساعت چند بود ؟ 7 بود یا 8 ؟ مردی کنار خیابان کتاب میفروخت، ایستادم ، نگاهی به کتاب ها انداختم، برگشتم دیدم نیستی ، رفته بودی.. چشمهایم پر از اشک بود، کافی بود صدایت را میشنیدم تا میزدم زیر گریه، اما صدایی نبود، برگشتیم و تا صبح نخوابیدم، گریه میکردم و تو نمی دیدی... گمت کردم آنجا، در آن اتاق، دز آن کوچه ، خیابان حتی ! چند سال گذشت ؟ چیزی عوض شد ؟ ندیدم من، چندبار سینما رفتیم ؟ چندبار از پیاده روی های ناتمام خسته شدیم و ساعت ها خوابیدیم ؟ چیزی عوض شد ؟ نشد... چرایش را نپرس که نمیدانم، از همان کوچه ها و خیابان ها میگذشتم آنروز، یاد چیزی نیفتادم اما، همه چیز با تو گم شده بود، گرسنه بودم، تشنه بودم ، اما نوشته ی بالای تختم اجازه نمیداد چیزی بخورم، پاهایم می لرزید، صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنیدم، همه جا سکوت بود و تاریکی، صدایت را شنیدم، بغضم شکست، حالم بدتر شد، خوشحال شدم از اینکه گمت کرده ام، اما دلم گرفت.. چرایش را نپرس ... نپرس که بغضم نشکند، نپرس که هیچ نمیدانم ...


* عنوان از شعر نیما یوشیج