آغازی از پسِ پایان

هوا تاریک بود و انعکاس نور ماه روی اشکی که از چشمش سرازیر شده بود برق میزد، دستانش را گرفتم، گفتم آرام باش، صدای نفس هایش تندتر شد، بغضش ترکید و صدایش سکوت شب را درهم شکست.
چقدر از نزدیک ضعیف تر بود، لاغر و شکستنی، لبهایش طوری میلرزید که نمی‌توانست دهانش را ببند، صدای به هم خوردن دندانهایش تیک تیک ساعت را بهم میزد. از تنهایی میترسید، هر چند ثانیه یکبار، دستم را محکم فشار میداد که مطمئن شود کنارش خواهم ماند، من اما هیچ دلیلی برای ماندن نداشتم، بیشتر از این نمی‌توانستم مادرش باشم، من هم صبری داشتم و آن، ماه ها پیش لبریز شده بود، وقتی جواب اعتراضم را با اتهام گرفتم، وقتی دلیل سردی ها، گرمایم بود، وقتی امیدم را با ناامیدی اش غرق میکرد، 

و وقتی دیگر برفی نبارید تا این سرمای لعنتی کمی نرم تر پوست و استخوانم را از هم بدرد.

پایان به یک باره نبود، پایان بعد از سکوت هایی بود که در نطفه خفه شده بودند، ندیدن برایش راحت تر بود، دلیلی نداشت راحتی اش را برهم زنم، این ترجیح او بود و من به جز سکوت، کار دیگری نمی‌توانستم انجام دهم.
دستش را رها کردم و در را باز کردم، پاهایم میلرزید، انتخاب آسانی نبود، نگاهش کردم، برای بار آخر، چشمانش پر از نفرت بود، جسارتم بیشتر شد، و دوان دوان خودم را به خیابان رساندم.
دستانم را رو به آسمان گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
و لحظه ی تولدم را در دلم جشن گرفتم.