بودن یا نبودن !؟

دلم که نوشتن میخواست، میتوانستم حال و هوایش را بخوانم، نانوشته هایش را ازبر میشدم ، تنها بود و با هر بهانه ای میگرفت ، میگرفت و صدایم را خفه میکرد، اما این روزها وقتی دلم میگیرد، دلشوره میگیرم ، می ترسم از این دلگیری های گاه و بی گاه، بعد که دلیلش را می فهمم ، بغض میکنم ، کسی خنجری در قلبم فرو میکند، درد میکشم ، دستم ، پایم ، همه کرخت میشوند و مغز در سرم تیر میکشد، انگار کن دلش رهایی میخواهد از آن اتاق تاریک و تنگ!  این درگیری ها مثل خوره ای می افتند به جانم ، اول از همه مغزم را قفل میکنند ، بعد که نوبت به قلبم میرسد ، " او " پیدایش میشود ، گویی همان خنجر، قلب او را نیز نشانه رفته ، صدایم میکند ، آرامتر میشوم، بغضم را می دزدد و خنده ای روی لبم مینشاند، بعد اخم میکند، خودش را سرزنش میکند ، من اما سکوت میکنم ، از اینکه آرامشش را بهم زده ام شرمگین میشوم، دیوانه خطابش میکنم، میخندد، صدای خنده اش آرامم میکند ... بودنش را میفهمم ، بودنم را میفهمد ... و من غرق در آرامشی میشوم که طوفانی ترین لحظه هایش را نیز میتوانم به جان بگیرم !