پاییز

روزهایم خیلی عجیب میگذرند، به قدری طولانی که کلافه‌ام میکنند و به قدری کوتاه که هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم،

زندگی‌ام دیگر دست خودم نیست، اینجا کجاست؟ من کیستم ؟ روی صحنه در نقش چه کسی ماتم گرفته‌ام؟ 

دیگر خورشیدی طلوع نمیکند، دیگر آفتاب ازپنجره‌ی خانه‌ام نگاهم نمیکند.

قطره‌های باران، دیگر آن شادابی و طراوت رو هدیه نمیدهند، این پاییز لعنتی مگر سه ماه نبود، چرا تمامی ندارد؟

روزهای خاکستری به قدری طولانی شده‌اند که گویی صبح تا شبش را هفته ها پر کرده اند.

من در این پاییزهای بی‌رنگِ پرغرض سالها پیرتر میشوم، خسته‌تر و درمانده‌تر میشوم

فقط یک رنگیک رنگ کافیست تا این خاکستریِ بدعنق را در خود فرو بلعد… 

به گمانم باید برای رسیدن اولین دانه‌ی برف به انتظار نشینم، وگرنه این پاییز، تمامی نخواهد داشت.