پرده را تکان میدهد باد و نسیم خنکی وارد تک تک سلول هایم میشود، به اینکه باید خوشحال باشم فکر میکنم، اما نمیدانم چه چیزی روی دلم سنگینی میکند و با فشاری دل و روده ام را به هم میزند و دوباره خودش را به بالا میرساند، گلویم را فشار میدهد و چشمهایم را تار میکند، قطره اشکی از گوشه ی چشمم سُر میخورد و روی گونه ام مینشیند، لبخندی میزنم و با دستم نابودش میکنم، از بیرون صدای ترمز ماشینی می آید و پس از چند ثانیه گازش را میگیرد و میرود، بچه ای گریه میکند و مادرش که جلوتر از او در حال حرکت است را به برگشتن وادار میکند، صدای تلفن در خانه میپیچد و من تکان نمیخورم، به همان سقف ِ تکراری و خسته کننده ای نگاه میکنم که دوازده سال تمام زیرش به خواب رفته ام، کسی در جایی دور با من از دردش میگوید و من هر شب و هر شب، سعی بر درکش دارم، دردم اینجاست ،چیزی که او را به درد آورده مرا زندگی بخشیده و من فقط میتوانم یکریز برایش حرف بزنم، وادارش میکنم به زندگی، به لبخند، عصبانی میشوم، فحشش میدهم، خودم را نفرین میکنم، ولی او امیدوار است، امید دارد به پایانی خوب، دلم برایش می سوزد، که اینگونه جوانی اش را میگذراند، که در انتظار نشسته است، میگویم فکرش را نکن، برقص ، شادی کن .. میگوید همه ی ما درد داریم، تو هم درد داری، از آن ها بگو، انقدر غصه ی مرا نخور ، داد میزنم میگویم نمیخواهم ، تو باید بخندی ، تو باید زندگی کنی ، تو باید آرام باشی، بدون ِ انتظار ، بدون ِ درد .. میگوید خوشحال است از داشتن ِ من، چیزی نمیگویم، حرفی برای گفتن ندارم، لبخند میزنم و میگویم تو خوب باش ، این برایم کافی است. لبخندی میزند و میگوید من همیشه خوبم، یاد " او " می افتم که وقتی لبخندم را دید، اخم کرد و گفت از پشت شکلک هایت بیا بیرون، کمی گریه کن، من نیازی به دروغ هایت ندارم ، و من از آن روز خودم را باختم ، من به شکلک های دروغین ِ خندانم باختم و انداختمشان دور ... خنده های دخترک پر از کین است ، پر از درد ، پر از تنهایی ، پر از نفرت ، اما میخندد ، دلم میخواهد من هم مثل ِ " او " باشم ، به دخترک بگویم وقتش است نقابت را برداری و گریه کنی ، آنقدر گریه کنی تا خسته شوی از درد هایت، بعد پُرشان کنی داخل چمدانی و با خودت ببریَش بالای کوه، آتشش بزنی و فریاد بکشی ... تمام که شدی ، بخندی ، این بار بدون ِ نقاب .. بخندی و دوباره شروع کنی زندگیت را ...