زمستان

دقیق نمیدانم کجا بود، اصلا تو یادت می‌آید کِی بود؟

یکدیگر را کجا دیدیم؟ قلبمان کجا شروع به تپیدن کرد؟ تو زیرلب چیزی زمزمه میکردی و این بهترین صدایی بود که شنیده‌بودم، اسمم را صدا زدی، احساس کردم باید قلبم بایستد، نفسم بند آید و چشمانم به سیاهی رود، اما نه! تو لبخندی زدی و شروع کردی به سوت زدن، نگاهم کردی، تاریک بود اما چشمانت برق داشت، تو تنها کسی بودی که چشمانت میخندید، تو تنها کسی بودی که صدایت بر گونه‌هایم بوسه میزد، دستم را به سمتت دراز کردم، دورتر شدی، نزدیکتر شدم، دورتر و دورتر شدی. لعنت به آستیکمات، تارتر شدی و برای دیدنت چشمانم را تنگ‌تر کردم. برق چشمانت را دیدم، سرت را محکم با دستانت فشار میدادی، صدای سوتت قطع شده بود، سرت را محکم بغل کرده بودی و فشار میدادی، دورتر و دورتر شدی، در خود فرو رفتی، گمت کردم، دیگر نه صدای سوتی بود نه برق چشمی، دیگر کسی نگاهم نمیکرد. همه جا تاریک بود، اتاق بزرگتر و بزرگتر میشد، دیوارها بلندتر میشدند، هوا سردتر میشد، من کوچکتر و کوچکتر میشدم، ترسیدم از سکوت، سوت زدم، یکی نگاهم کرد، به او لبخند زدم، نگاهم کرد و دستش را به سمتم دراز کرد و دنیا روی سرم سنگینی کرد، سرم را محکم با دستانم فشار دادم، نفسم بند آمد و صدای سوتم قطع شد، سرم را بیشتر فشار دادم، نزدیک‌ شد، من اما دورتر شدم، نزدیکتر که شد دورتر و دورتر شدم و در خود فرو رفتم. گم شدم... تمام شدم.