▪️
من دور بودم، از زمین و زمان، از این شلوغی، از این لامکان.
من دور بودم از این همه دورنگی و عبوسی، آنقدر دور که دیگر فراموش کرده بودم آسمان اینجا چه رنگیست، که یادم رفته بود سرمایش چگونه تک تک استخوانهایم را به لرزه در می آورد، اما از پشت همین پنجره با لیوان چایی در دستم با تلخیِ زنجبیلش و گرمایی که روی صورتم میزند، میفهمم که سرمایی در کار نیست، اتاق گرم است و قلبم گرمتر. صدای تلفن از پشت میز به گوشم میرسد، بعد از پنج سال دوری، آسمانمان یکرنگ شده، همان برفی که بر حیاط خانهاش میبارد را از پنجره میتوانم ببینم. نگران است و از برف میترسد، هرچند دقیقه یکبار زنگ میزند تا مطمئن شود اتفاقی برایم نیفتاده…این ابراز نگرانی، یعنی من برگشته ام. منیکه برای همیشه رفته بودم.
باورم نمیشد روزی مسجدی که از این پنجره، تکرار روزانهی زندگی ام شده، متعلق به من و امروزِ من شود.
زندگی ساده تر از آن چیزی بود که سی سالِ تمام، محکم با دستانم گرفته بودمش…
دلم میخواد تک تک کسانی که مسبب ماندنم شدند را در آغوش بگیرم و برای همیشه گرمای وجودشان را حس کنم…
من ماندم… ماندم تا در این سرمای تبریز، با گرمای قلب عزیزانم هرروز دلگرمتر شوم.
۱۴۰۰/۱۰/۳۰
تبریز