شهر تاریک است و خفه، دور که میشوی روشنتر میشود.. میشود در آن نفس کشید و زندگی کرد اما امان از نزدیکی... نفست را میگیرد. دلت را می آزارد.. آدمها همه سر جای قبلیشان مانده اند. فقط کمی عبوس تر و غمگین تر شده اند. زندگی هنوز هم مثل بختکی سیاه، جلوی دهانشان را گرفته.. چقدر این شهر برایم عجیب است.. چقدر زادگاهم برایم غیرقابل حیات است.. چطور میشود اینجا زنده ماند؟ نفس کشید و خندید؟ خنده هایم را توی چمدانم در اتاق پشتی قایم کرده ام، میترسم درشان بیاورم همه اخمو همه عصبانی و متشنج! آخ قلبم, آخ قلبم میگیرد از این همه سیاه و سفیدیِ شهر. دلم میگیرد از آسمان خاکستری اش.. بغضم میگیرد از خنده های از بین رفته اش...