دخترک خنده به لب ..

میدانی ؟ درد دارد ..درد دارد آمدن هایی که پر از رفتن است ، درد دارد آمدن هایی که ماندن نمیشناسد.. آمدن که دست ِ من بود، رفتن هم ، حتی ماندن هم، ولی من رفتن را انتخاب کرده بودم، از همان روز ِ آمدن، درد را خواسته بودم ... میدانستم که روزی خواهم رفت ، که روزی همه چیز تمام خواهد شد، تو باورت نمیشود، یا نمیخواهی باور کنی، شاید هم باورت میشود و نمیخواهی از اطمینانت آگاه شوم، میگذرد از آن روزها ...  روزها پشت سرهم می آیند و میروند، که این بار فقط ماندن ها دست ِ منند، که نمیدانم کِی می آیم و کِی میروم ، حتی به کجا میروم ؟ نیز گنگ است برایم ... زندگی برایم این روزها تکرار ِ ازبرشده ایست که شب و روزش را چشم بسته میگذرانم،دیگر شب ها نوری از پنجره ی اتاقم دیده نمی شود،دیگر روزها کسی پرده ی اتاق را کنار نمیکشد.. دیگر کسی جلوی آینه رژی به لب نمیزند، لبخندی نمیزند ، موهایش را بازی نمیدهد ... داستان ِ دخترک ِ خنده به لب به پایان رسیده است انگار ...