انگار مقصر ِ همه چیز من باشم طوری نگاهم میکند که آب میشوم، که بدم می آید از خودم ... به یادم که می آورم میبینم من همه چیز را به او گفته بودم ، از اینکه حوصله ی موبایل را هیچ وقت نداشته ام، از اینکه از حرف زدن های پشت سر هم بدم می آید ... از اینکه مرا در بند بگیرند خفه میشوم ... من از عصبانیت های بی دلیلم نیز گفته بودم ، به حرفهایم که فکر میکنم ، من حتی در یک جمله ی کوتاه هم از خودم خوب نگفته بودم ... من تمامی ِ خصلت های بدی که دارم و ندارم را یکی یکی توضیح داده بودم حتی با اغراق ... او عصبانیتم را دیده بود ، میدانست سر ِ هیچ ناراحت میشوم عصبانی میشوم ، حتی زیر لبم فحش میدهم و بعد بغض میکنم ، گریه ام می آید و من جلویش را میگیرم ، بعد میخندم ، میخندم و معذرت میخواهم ... او میدانست من اینروزهایم اینگونه میگذرد ، من از او انتظار داشتم ، انتظار اینکه از من ناراحت نشود ، که از من انتظار نداشته باشد، درکم هم نکند اگر، سرزنشم نکند لااقل ...
او اما مرا مقصر همه چیزش میدانست ... زندگیش، خنده و اخم هایش ... حتی خانواده اش ... من اما هیچ نقشی نداشتم ، این را خوب میدانم .. خوب میدانم که همه چیزش را قبول کرده بودم ، همانگونه که بود ... من فقط میخواستم اخم نکند، همین ...
اما این روزها اخم میکند ، قیافه میگیرد ... نگاهم میکند اما، هزاران حرف نگفته در نگاهش فریاد میشود... من چندروزیست شکلک هایم را گم کرده ام ،" دونقطه اش" جایی از اتاق است و "دی " اش جایی دیگر .. من پر از "پرانتزهای گریان ِ متوالی شده ام این روزها ... شکلک های این و آن را میدزدم و فورواردشان میکنم ...
من از اخم میترسم ... من از رفتن میترسم ... از ماندن هم !