دورتر که میشوم ، جاده ها مرا در خود میبلعند، تو کجایی؟ کجای این سرزمین رهایم کرده ای، که میان اقیانوسی از غربت، غرقت شده ام.
هوا تاریک است و ابرها دیگر نای باریدن ندارند، تاریخ دارد ثبت میشود روی تک تک ِ دیواره های غارها و کوزه های خاکی، و زبانمان دارد گم میشود پشت کلماتی که در بغض هایمان خفه اش میکنیم.
برای یافتنت به خط و خطوط و نگاره های ناآشنای روی کوزه های تاریخی سفر میکنم، مبادا در رویاهایم غرق شوم و خطی از تورا نادیده بگیرم...
تو کجایی؟ کجای این خطوط رهایم کرده ای؟
آمدنت سیلی محکمی بود بر دهنِ ناامیدی هایم، تو آمدی تا دوباره قدم بگذارم روی مین هایی که سالها انتظارم را کشیدند.
تو آمدی تا نمردنم را مژده دهی...