-
خواب های تکراری
پنجشنبه 22 دی 1401 12:08
قلبم که به درد می آید، تمام وجودم به لرزه می افتد، تکه های قلبم سوار بر خون، روی رگهای تنم به جای جای بدنم ضربه میزنند . مغزم به هزار و یک داستان ناتمام فکر میکند و مرا در کابوس ِ افکار پوسیده رها میکند . پلکهایم که روی هم می افتند خاموش میشوم و این خاموشی مرا پرت میکند درست وسط لابیرنت فکرهای هزارسال پیش و باز آن...
-
ناکجاآباد/معلق در زمین و هوا
جمعه 9 دی 1401 00:58
همه چیز به یکباره عوض شد، هوا خاکستری شد و ابرها باریدند، تپش قلبم تندتر شد و زمان به یکباره ایستاد. کجا بودم؟ خودم را گم کرده بودم. نه صدایی بود و نه سایه ای، تا دوردستها صدای نفسی هم نمی آمد، مردم کجا رفته بودند؟ انگار چیزی را فراموش کرده ام، نه نه، مطمئنم که فراموش کرده ام، من کیستم؟ کجای این کرهی خاکی قدم میزنم؟...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 تیر 1401 23:00
من در این شهر بی آب و رنگ، گره خورده ام به خاطراتی که با تاریخ تکرار میشوند، از پشت هر میله ای که به شهر خیره میشوم، در زندانِ خاطرات سیاه و سفید حبس میشوم، اینجا کجاست؟ این سوالی است که هرروز در ذهنم تکرار میشود، اینجا کجاست؟ من چگونه پرت شدم وسط این هیاهوی خشک و بی روح؟ چگونه باز، غرق شدم در هشتمین روز از ماه کذایی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 دی 1400 17:38
▪️ من دور بودم، از زمین و زمان، از این شلوغی، از این لامکان. من دور بودم از این همه دورنگی و عبوسی، آنقدر دور که دیگر فراموش کرده بودم آسمان اینجا چه رنگیست، که یادم رفته بود سرمایش چگونه تک تک استخوانهایم را به لرزه در می آورد، اما از پشت همین پنجره با لیوان چایی در دستم با تلخیِ زنجبیلش و گرمایی که روی صورتم...
-
بیوطن
پنجشنبه 7 مرداد 1400 11:28
ما بیوطن بودیم، بیخانه و آشیانه بودیم. ما مهاجرانی بودیم که پاهایمان به زمین نمیرسید، ما بین زمین و زمان معلق بودیم. به جایی تعلق نداشتیم، رسم و رسوم و عرف، هیچ نداشتیم. ما تنها بودیم، خواب نداشتیم، رویا نداشتیم، اما کابوسهای زیادی داشتیم. دردِ ما دسترسی داشتن به خبرهای روز بود، دردِ بزرگترِ ما دسترسی نداشتن به...
-
۱۴۰۰۴۸-۱۴۰۰۴۹
دوشنبه 14 تیر 1400 16:44
مغزم دیگر یاری نمیکند، چه بلایی سرم آمد؟ نمیدانم. تنها بودم؟ یا کسی کنارم بود؟ زلزله بود یا طوفان؟ هوا تاریک بود یا روشن؟ چیزی یادم نمیآید. هر ثانیه اش که میگذشت فراموشش میکردم. من کجا بودم؟ چرا آنجا بودم؟ آن کاغذها چه بود؟ چرا آنقدر زیاد بود؟ از تکرار مکرر اسمم کلافه شده بودم، از تک تک امضاهایی که سر هر سطر میزدم،...
-
زمستان
شنبه 11 بهمن 1399 05:05
دقیق نمیدانم کجا بود، اصلا تو یادت میآید کِی بود؟ یکدیگر را کجا دیدیم؟ قلبمان کجا شروع به تپیدن کرد؟ تو زیرلب چیزی زمزمه میکردی و این بهترین صدایی بود که شنیدهبودم، اسمم را صدا زدی، احساس کردم باید قلبم بایستد، نفسم بند آید و چشمانم به سیاهی رود، اما نه! تو لبخندی زدی و شروع کردی به سوت زدن، نگاهم کردی، تاریک بود...
-
پاییز
پنجشنبه 20 آذر 1399 14:59
روزهایم خیلی عجیب میگذرند، به قدری طولانی که کلافهام میکنند و به قدری کوتاه که هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم، زندگیام دیگر دست خودم نیست، اینجا کجاست؟ من کیستم ؟ روی صحنه در نقش چه کسی ماتم گرفتهام؟ دیگر خورشیدی طلوع نمیکند، دیگر آفتاب از پنجرهی خانهام نگاهم نمیکند. قطرههای باران، دیگر آن شادابی و طراوت رو هدیه...
-
خاطرات روزهای زندان - ۲
پنجشنبه 26 تیر 1399 09:18
وارد سلول شد، نه به اسم که به شماره ی زندانی صدایش کرد، گلویش را از پشت دریچه فشرد و تفی روی صورتش انداخت، دریچه بسته شد و صدای قدم هایش گوشنوازتر شد. نگاهش کردم، با لبخندی پشت دستش را روی صورتش کشید و نشست، مات و مبهوت نگاهش کردم، امیدش بهر چه بود؟ لبخندش، تبلور کدامین احساسش بود؟ نگاهم در نگاهش گره خورد و امیدش تنم...
-
خاطرات روزهای زندان
چهارشنبه 20 فروردین 1399 23:25
من آمده بودم که گوش باشم برایش، گفته بود کسی او را نمی شنود، من آمده بودم چشم باشم برایش، گله میکرد که کسی نمی بیندش، من فقط چشم و گوش بودم، طنابی برداشت و دستهایم را از پشت بست، پاهایم را با امتداد همان طناب به هم گره زد. چشم و گوش برایش کافی نبود انگار... روزها و ماه ها نشستم، بی آنکه جمله ای بسازم، بی آنکه لب هایم...
-
جنگ، مهاجرت، مرگ و دوباره تولد...
شنبه 24 اسفند 1398 15:47
چراغها خاموش میشوند، درها بسته میشوند، همه با بغضی از ناامیدی چشمهایشان را میبندند و در رؤیای خود غرق میشوند، ناگهان صدای گوش خراشِ در، همه را از وسط رؤیا به زندان بی در و پیکر پرت میکند، صدایی در بلندگوی سالن منعکس میشود، صدای ممتد بوقی که مرگ قلب متصل به دستگاه را خبر میدهد. هوا ابری و نیمه خاکستریست. همه خیره...
-
شب
شنبه 17 اسفند 1398 14:23
آغازی از جنس پایان، فریادی با طعم سکوت. این روشنایی شب است که مرا در تاریکی ِ خود بلعیده، این صدا، صدای رودخانه ایست که ماهی هایش، به امید رسیدن به دریا امروزشان را کُشته اند. هوا تاریک نیست، این خورشید است که دورتر شده، آسمان آبی نیست، این ماه است که تشعشع عشقش را روی ما تابانده... بخواب، بخواب ای خاکِ باران خورده ی...
-
آغازی از پسِ پایان
جمعه 18 بهمن 1398 19:57
هوا تاریک بود و انعکاس نور ماه روی اشکی که از چشمش سرازیر شده بود برق میزد، دستانش را گرفتم، گفتم آرام باش، صدای نفس هایش تندتر شد، بغضش ترکید و صدایش سکوت شب را درهم شکست. چقدر از نزدیک ضعیف تر بود، لاغر و شکستنی، لبهایش طوری میلرزید که نمیتوانست دهانش را ببند، صدای به هم خوردن دندانهایش تیک تیک ساعت را بهم میزد. از...
-
من در این خانه ی ویرانه ی دل، گم شده ام...
شنبه 6 مهر 1398 19:15
غروب است و خبری از دلتنگی هایم نیست، هوای دلم ابریست، غم دارد و باران، پر است از توخالی های بی در و پیکر! چند سال دیگر میتوان در این تاریکی و خفا نفس کشید؟ کجا باید رفت؟ با کدام اراده؟ هرچه بیشتر بوی ماندگی میدهم، رفتنم سخت تر میشود، من به این بو عادت کرده ام، من به ماندن و مردن عادت کرده ام، دیگر لب هایم، خنده هایم...
-
گمگشته ای در تاریخ
سهشنبه 29 مرداد 1398 19:34
دورتر که میشوم ، جاده ها مرا در خود میبلعند، تو کجایی؟ کجای این سرزمین رهایم کرده ای، که میان اقیانوسی از غربت، غرقت شده ام. هوا تاریک است و ابرها دیگر نای باریدن ندارند، تاریخ دارد ثبت میشود روی تک تک ِ دیواره های غارها و کوزه های خاکی، و زبانمان دارد گم میشود پشت کلماتی که در بغض هایمان خفه اش میکنیم. برای یافتنت...
-
آمدی تا نمیرم
شنبه 19 مرداد 1398 03:23
آمدنت سیلی محکمی بود بر دهنِ ناامیدی هایم، تو آمدی تا دوباره قدم بگذارم روی مین هایی که سالها انتظارم را کشیدند. تو آمدی تا نمردنم را مژده دهی...
-
ما، جنگ زده ها
شنبه 6 مرداد 1397 14:33
سکوت است و جنگ.. فریاد است و خاموشی.. اینجا.. شهری است به مختصات 38.0962° N, 46.2738° E همه جا خاک.. همه جا بی رنگ... همه جا پر از مرده ی متحرک.. سکوتش گوش آدمی را کر میکند.. خنده هایش همچو بغضی گلویت را میفشارد. اینجا تبریز است. مرکز آذربایجان شرقی. واقع در کشوری است که شهرهایش با گورستانی در دل, در انتظار کفنی برای...
-
زادگاهی به نام غربت
سهشنبه 2 مرداد 1397 02:34
شهر تاریک است و خفه، دور که میشوی روشنتر میشود.. میشود در آن نفس کشید و زندگی کرد اما امان از نزدیکی... نفست را میگیرد. دلت را می آزارد.. آدمها همه سر جای قبلیشان مانده اند. فقط کمی عبوس تر و غمگین تر شده اند. زندگی هنوز هم مثل بختکی سیاه، جلوی دهانشان را گرفته.. چقدر این شهر برایم عجیب است.. چقدر زادگاهم برایم...
-
"او"یم بمان!
دوشنبه 21 خرداد 1397 15:11
"چند سال گذشت؟ یک سال ؟ دوسال ؟ ده سال ؟ چندسال پیر شدم ؟ هزارسال ؟ دیگر نه خواندن بلدم نه نوشتن، چشمهایم دیگر سویی ندارد، راستی؟ کجا بودیم ؟" یادت می آید؟ آخرین باری که این سوالها ذهنم را درگیر کرده بود چهار سال پیش بود، فکر میکردم قرار است به این زودی ها پیر شوم، فکر میکردم زندگی دارد مرا به بازی میدهد.....
-
وقتِ رفتن
دوشنبه 15 خرداد 1396 12:30
رفتن که دست من و تو نیست، اتفاقی است که هر لحظه میتواند رخ دهد، ولی ماندن چیزی نیست که بشود از آن گذشت، وقتی میمانی، یعنی تمام بارها را رها کرده ای وسط اتاق و منتظری زندگی برایت تصمیم بگیرد. وقتی نمیروی و بی تفاوت مینشینی باید منتظر تک تک اتفاقات تلخی باشی که پشت سر هم قطار شده اند و به سمتت می آیند. روزهایی هست که...
-
کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را ...
چهارشنبه 6 اسفند 1393 15:49
چند سال گذشت؟ یک سال ؟ دوسال ؟ ده سال ؟ چندسال پیر شدم ؟ هزارسال ؟ دیگر نه خواندن بلدم نه نوشتن، چشمهایم دیگر سویی ندارد، راستی؟ کجا بودیم ؟ آخرین باری که گمت کردم را می گویم، اسمت را میدانستم ؟ جاده بود، همه جا تاریک بود، نه نه ، تاریک ِ تاریک هم نبود، برف می بارید ، همه جا سفید شده بود، جاده پر از ماشین های تصادفی...
-
شب ها به هنگام خواب، شانه هایت را کم دارم!
دوشنبه 18 شهریور 1392 12:01
دور بودیم از هم، صدایش را نمیشنیدم و شب ها نمیدانستم چگونه پشت کنم به تمامی ِ روزهایی که بی " او " میگذرند، فاصله ها بیشتر میشدند و تابلوهای کنار جاده ، کیلومترهای دوریمان را به رخم میکشیدند، چقدر جای دستهایش توی دستهایم خالی بود،چقدر در خوابهایم جای خالی ِ کابوس ها و رویاهای همیشگی دیده می شد، آمده بودم غرق...
-
فرشته ای که فقط بال ندارد ..
دوشنبه 21 مرداد 1392 14:09
هرروز وبلاگش را میخواندم، هرروزی که مینوشت میتوانستم آرامشش را بفهمم ، هرچند چیزی از آن را نمینوشت ، من از قدم زدن هایش، از شاگردهایش، از دوستش، از "او"یش ، از وجود ِ همه ی آنها ، آرامشش را میخواندم، او شاد بود ، هرچند شب ها دلش میگرفت ، او میخندید هرچند در پیاده روی هایش فکرش هزارجا میرفت، او با من بود با...
-
باید تو باشی آتشم تا تن در این آتش کشم
جمعه 18 مرداد 1392 19:19
دلم دردی دارد که گفتنش ، که نوشتنش ، که حتی فکر کردنش همه چیز را عوض میکند، آرامشم را به هم میریزد، دکمه ای به اسم ِ بیخیال ، به خودم نصب کرده ام و هرموقع که دلم میگیرد، دکمه را فشار میدهم ، اما هرروزی که میگذرد حس میکنم این درد، تمام وجودم را گرفته، که دستهایم ، پاهایم، چشمانم ، همه درد شده اند ، که نمیدانم چه شده...
-
جنگل ِ تاریک ِ همیشگی ..
جمعه 18 مرداد 1392 17:42
همیشه عادت دارم شب ها قبل از خواب ، خیال پردازی کنم، شروع کنم به ساختن کلبه ای در جنگلی دور دست، بعد خودم را ببینم که کوله پشتی ام را پر میکنم از خرت و پرت هایی که دوست دارمشان و وقتی میبینم جای کیفم را تنگ میکنند ، آن وقت مجبور میشوم برای جادادن کیسه خوابم، به مغزم فشار بیاورم و چیزهای به درد نخور را جدا کنم و در...
-
وقتی من "او" را دارم
دوشنبه 14 مرداد 1392 13:28
وقتی پر میشوی از درد ِ رفتن، وقتی بغض میکنی از نیامدن ، شروع میکنی به خط خطی کردن ِ تمامی ِ کاغذها! وقتی تنها میشوی ، درد میشوی ، جمله هایت ، کلمه هایت پر از وزن و آهنگ میشوند، وقتی عاشق میشوی ، وقتی آرام میشوی ، وقتی پر میشوی از دوست داشتن ؛ سکوت می کنی، گم میکنی کاغذ ها را، قلم ها را ، کلمات را ، آن وقت است که قفلی...
-
لحظات مرگ بار
یکشنبه 13 مرداد 1392 20:14
دلم که میگیرد هوا تاریک تر میشود، شاید هم تاریکی ِ اتاق است که دلم را چنگ می اندازد، گربه ای را تماشا میکنم که بی دلیل این سو و آن سوی دیوار را متر میکند، من اما ساعت هاست در همین نقطه از اتاق نشسته ام و به چیزهایی فکر میکنم که تحملشان را ندارم ... لحظه های سختی را میگذرانم ... و میترسم، میترسم این فکرها زخمی به دلم...
-
بودن یا نبودن !؟
شنبه 12 مرداد 1392 11:06
دلم که نوشتن میخواست، میتوانستم حال و هوایش را بخوانم، نانوشته هایش را ازبر میشدم ، تنها بود و با هر بهانه ای میگرفت ، میگرفت و صدایم را خفه میکرد، اما این روزها وقتی دلم میگیرد، دلشوره میگیرم ، می ترسم از این دلگیری های گاه و بی گاه، بعد که دلیلش را می فهمم ، بغض میکنم ، کسی خنجری در قلبم فرو میکند، درد میکشم ، دستم...
-
وقتی این وقتی ها زیادتر میشوند ..
چهارشنبه 9 مرداد 1392 15:48
وقتی اسمش را میگذاری راز ، وقتی باید مخفی اش کنی و میدانی که همه میدانند، وقتی باید قایمش کنی ، درست همان موقع ضربان ِ قلبت تندتر و تندتر میشود، میشوی همان کودکی که یواشکی میرود سراغ کفشهای مادرش ، و شروع میکند به راه رفتن و صدای قدمهایش همه را از خواب بیدار میکند ... وقتی به همه دروغ سروهم میکنی و تحویلشان میدهی ،...
-
پنج سال از آن روزها میگذرد ...
چهارشنبه 9 مرداد 1392 13:52
میدانی ، دیشب که میخواستم بخوابم، یعنی نزدیک های صبح، رفتم سمت آشپزخانه که آب بخورم، یکهو نمیدانم چه شد که تو آمدی و پر شدی در ذهنم، به تو و آن روزها و بازی های کودکانه مان فکر میکردم که صدای گربه ای از حیاط آمد، نمیدانم چرا هرموقع که به تو فکر میکنم این گربه صدایش میرود بالا، بچه که بودم همیشه میگفتند گربه ها ارواح...
-
هی تو
جمعه 4 مرداد 1392 12:55
هی تو ... با توئم ، حواست هست؟ به ازای هر بهشتی ، جهنمی نشانم میدهی ... بهشتت طعم تلخی دارد ، دیگر جهنم برای چیست ؟ هیزم روی آتش میگذاری؟ چه بگویمت من ، که درد روی دردم میگذاری... برایت کاغذ و تکه پارچه ای از خاطراتم را آورده ام هیزمی نبود در این اتاق ، شاید این ها هم شعله ای باشند روی شعله های جهنمت ... آتشم بزن ، که...
-
کوله باری پر از حرف های نگفته
دوشنبه 31 تیر 1392 13:35
پرده را تکان میدهد باد و نسیم خنکی وارد تک تک سلول هایم میشود، به اینکه باید خوشحال باشم فکر میکنم، اما نمیدانم چه چیزی روی دلم سنگینی میکند و با فشاری دل و روده ام را به هم میزند و دوباره خودش را به بالا میرساند، گلویم را فشار میدهد و چشمهایم را تار میکند، قطره اشکی از گوشه ی چشمم سُر میخورد و روی گونه ام مینشیند،...
-
چهل سال
سهشنبه 25 تیر 1392 03:36
باران که می بارد دیوارهای اتاق به هم نزدیک تر می شوند، دلگیر می شود هوای خانه و ته مانده ی شمع لم میدهد روی میز ناهارخوری ! آیینه، تاریکی اتاق را داد میزند و باد زوزه میکشد .... زوزه میکشد باد و کرخت می شود پاهایم ... قطره ها روی شیشه میرقصند و هوای اتاق دلگیرتر میشود! باران که نمیبارد، خودم میبارم ، اشک میریزم و قطره...
-
کور شوید چشمانم!
شنبه 22 تیر 1392 12:09
آرام باش صنم ... آرام ... آراااام ...سکوت کن و آسوده بخواب.. به صدای هر سگی ،از خواب ِ آرامت بیدار نشو ! آرام باش دخترک!
-
پرنده از قفس پرید ...
جمعه 21 تیر 1392 19:14
آمده بود که بماند ، آمده بودم که بمانم ... واژه ی رفتن ، جرات عبور از ذهنم را نداشت ... من هیچ وقت چمدانی را پر نکردم، من سالها لباسهای اتو شده ام را از کمد بیرون نیاوردم ، میدانستم که برای رفتن نیامده ام، میدانستم که سوختن و ساختن ، ثمره ی عشق کورکورانه ی من است ، هرروز تمام شدنم را میدیدم، هرروزی که میگذشت ساعات...
-
شب نویسی ..
دوشنبه 17 تیر 1392 04:33
حالم خوب نیست .. خوب نیست حالم.. چرند میگویم ، کابوس میبینم ... تو بخواب .. آسوده بخواب.. من روزهاست که به انتظار ِ قله ی دروغین ، راههای پر شیبی را پشت سر میگذرانم .. و گلهای باغچه ام در حیاط خانه ، بی من تنها مانده اند و درحال خشک شدن اند ... و این گل های نادان، در انتظار منند! درخت پیر ِ حیاط نیز در انتظار ِ رویش...
-
دخترک خنده به لب ..
یکشنبه 16 تیر 1392 19:09
میدانی ؟ درد دارد ..درد دارد آمدن هایی که پر از رفتن است ، درد دارد آمدن هایی که ماندن نمیشناسد.. آمدن که دست ِ من بود، رفتن هم ، حتی ماندن هم، ولی من رفتن را انتخاب کرده بودم، از همان روز ِ آمدن، درد را خواسته بودم ... میدانستم که روزی خواهم رفت ، که روزی همه چیز تمام خواهد شد، تو باورت نمیشود، یا نمیخواهی باور کنی،...
-
کابوسی به نام جمعه ..
جمعه 14 تیر 1392 21:36
حالش خوب نیست انگار، هذیان میگوید... خواب میبیند شاید ، گریه میکند حتی ! نمیدانم ، هیچ نمیدانم ، من فرسنگ ها دورتر از او نشسته ام ، و دل ِ نگرانم را تسکین میدهم.. که حالش خوب است ، که او خوب است ... نمیدانم کیست ، کجاست .. کی آمده کی رفته ! ولی کسی در دوردستها نشسته و های های گریه میکند ، اشک میریزد .. کسی را صدا...
-
شکلک های گمشده ی من ...
چهارشنبه 12 تیر 1392 13:56
انگار مقصر ِ همه چیز من باشم طوری نگاهم میکند که آب میشوم، که بدم می آید از خودم ... به یادم که می آورم میبینم من همه چیز را به او گفته بودم ، از اینکه حوصله ی موبایل را هیچ وقت نداشته ام، از اینکه از حرف زدن های پشت سر هم بدم می آید ... از اینکه مرا در بند بگیرند خفه میشوم ... من از عصبانیت های بی دلیلم نیز گفته بودم...
-
فصل زیبای آغاز
یکشنبه 9 تیر 1392 19:53
در آغازی از همین فصل، فصل زیبای تمنای درخت، و وداع ِ برگ ها ... ریزش قطره های باران و سوز سرمای این شهر در دستانم! در آغازی از همین فصل، من در تو جان می گیرم ! در آخرین روزهایش، این " پاییز" ، دوباره جان میگیرد ... و مرا غرق ِ نگاهت میکند ! من در تو، دوست داشتن را خواهم یافت! من با تو در این فصل؛ عشق را ، و...
-
این درد لعنتی
شنبه 8 تیر 1392 11:33
تیر میکشد و تکه تکه ی وجودم را در بند میگیرد، دردی که مرددم میکند... که مرا به دروغی ، آرام میکند من اما میدانم تو نیستی و باز فریاد میکشم اسمت را ... اما تو هستی انگار ... هستی و فریادم نمی شنوی ... تنم به لرزه درمی آید و باز تیر میکشد این درد لعنتی ... تمام وجودم را میگیرد و وجودم را از آن ِ خود میکند... و وجودم را...
-
و باز هم جدایی
شنبه 8 تیر 1392 01:56
موهایم را به باد سپردم امشب ... نوازشش میکرد،میبویید ... بعد موهایم نازش می آمد و در هوا قر میداد ، می رقصید ... چقدر حالشان خوب بود ... حسادتم گرفت باز ... مثل همیشه، بچه شدم و گریه کردم ، کسی نوازشم نکرد ... به کسی ناز نکردم ... حتی نرقصیدم ... موهایم دیگر مرا نمیخواهند ، گریه شان گرفته از بازی ِ دردآور من با آنها...
-
تو آمدی، او نیز آمد ...
جمعه 7 تیر 1392 13:46
همه چیز با یک شعر شروع شد، با کلماتی که جور و ناجور پشت هم چیده شدند.. ستاره ای چشمک میزد و تو درونش نشسته بودی ، نگاهم میکردی و خانه ی کوچکت را نشانم میدادی، دور بودم از تو ، دور بودی از من ... هرچه پرواز میکردم و نزدیکت میشدم، خانه ات بزرگتر میشد ... تا که به تو رسیدم ، نزدیکت شدم، ستاره ای آمد و سد راهم شد، گرمای...
-
راه بی بازگشت
چهارشنبه 5 تیر 1392 01:50
میتونی تصور کنی ؟ کوله بارت رو بستی، یه سیمی از تو جیب جلویی ِ کوله ت رسیده به گوش هات و یه چیزایی رو ، یه خاطره هایی رو برات زنده میکنه، سوار اتوبوس شدی و راهی ِ سفر ، کتاب جلوی چشماته و حتی یک بار هم به جاده نگاه نمیکنی،که مبادا راه برگشت رو یاد بگیری، نه سیبی برای برگشتنت چیده شده، نه گلی به پات ریختن، نه تکه...
-
بغض دارد..
سهشنبه 28 خرداد 1392 01:45
او خسته است ، او دلگیر است ، او میخوابد ... او هنوز هم امید دارد ... بوی ناامیدی تمام خانه اش را پر کرده، ولی او هنوز هم چشم انتظار است ... او کودک است، او مادرش را تازه از دست داده ... او مرا به گریه می اندازد ... او حالش بد است ... او بغض دارد ... او دیگر نگاه نمیکند ... من حالم بد است ... اینجا بوی مرگ میدهد ......
-
بی وجدان ...
دوشنبه 27 خرداد 1392 14:16
" من دیگر تحملش را ندارم یا من یا اون" جمله ی سختی بود، من جرأت گفتنش را نداشتم، چون میترسیدم ،چون از ترک شدن وحشت داشتم، ترجیح میدادم در سکوت ِ خود چمدانم را ببندم و بدون ِ گذاشتن ِ رد پایی، دور شوم از آنجا ... وقتی این را گفت، خودم را به اتاق پشتی رساندم، چشمهایم را بستم و گوشهایم را گرفتم ، نمیخواستم...
-
منم آن سنگ ته آب
چهارشنبه 15 آذر 1391 10:59
زندگی رود روان، منم آن سنگِ تهِ آب همان دل نگران؛ تویی آن آب روان، بیگانه ی احساس من، ای رهگذرِ زودگذر ای که چون رفتنِ تو نیست بتر! مرو از من که روانم از توست مرو که آمدنت، دردم شست چشم و گوشم همه از آمدنت ، پُر، زِ تو گشت نام تو، بر لب من زود نشست. پُرم از تو، پُرم از آنچه تورا بر من بست ای که احساس مرا معنایی ای که...
-
حیاط خانه ی من ...
دوشنبه 1 خرداد 1391 14:01
خوب میشنوم صدای قطره های آب را که بر کف حوضِ خالی حیاط چکه میکند و همنوازی عقربه های ساعت، که سکوت بین هر قطره را پر میکنند، هوا نه تاریک است و نه روشن، گویی ابرهای سیاه و خورشید رقصی برازنده ی این موسیقی ترتیب داده اند.. کلاغ گوشه ی دیوار خیره به این هنرنمایی، به نشانه ی هیجانش قار قاری راه می اندازد، پرهایش را گشوده...
-
زنی تنها، در آستانه ی فصلی سرد
دوشنبه 5 دی 1390 21:57
باز این منم و این بخار چایی که مرا محو خود، تا امتداد آخرین خط سقف اتاق میکشاند، میشنوم صدای خنده ی موجودی را که بدون توجه به صدای تیک تیک عقربه های ساعت، خود را محو گپ و گفت، با هم نوعش میکند. دستانم را حلقه بر لیوان میکنم تا گرمیش را حس کنم، زندگی سوار بر عقربه های قرمز و نازک، در حال حرکت است، سکوت در اتاقم حکم...
-
وصال
جمعه 11 آذر 1390 17:00
و برف پیشی میگیرد از بارش تک تک برگ های پاییزی، میبارد و سنگینی اش را بر دوش درختان میاندازد، او نیز این ناهنجاری را دوست دارد، به دنبال جرأت و بهانه ایست که وسط گرمای سوزان تابستان هم خودنمایی کند، وجودش عادتی شده است بر افکارِ موجودات و او نیاز دارد به دوست داشته شدن، بی موقع و بی خبر آمدن را دوست دارد، حس زیبای عشق...