شب

آغازی از جنس پایان، 

فریادی با طعم سکوت. 

این روشنایی شب است که مرا در تاریکی ِ خود بلعیده،

این صدا، صدای رودخانه ایست که ماهی هایش، به امید رسیدن به دریا امروزشان را کُشته اند. 

هوا تاریک نیست، این خورشید است که دورتر شده، آسمان آبی نیست، این ماه است که تشعشع عشقش را روی ما تابانده...

بخواب، بخواب ای خاکِ باران خورده ی مدهوش،

دیگر قدم هایمان را به سویت نشانه نخواهیم گرفت،

آرام بگیر و مارا در خود ببلع!