میدانی ، دیشب که میخواستم بخوابم، یعنی نزدیک های صبح، رفتم سمت آشپزخانه که آب بخورم، یکهو نمیدانم چه شد که تو آمدی و پر شدی در ذهنم، به تو و آن روزها و بازی های کودکانه مان فکر میکردم که صدای گربه ای از حیاط آمد، نمیدانم چرا هرموقع که به تو فکر میکنم این گربه صدایش میرود بالا، بچه که بودم همیشه میگفتند گربه ها ارواح مرده ها هستند، از گربه های سیاه همیشه میترسیدم، الان هم این گربه ی سیاه ، سالهاست که می آید و میرود و وقتی به تو فکر میکنم داد و هوار راه می اندازد، دیشب که باز سرو صدا راه انداخت چراغ را روشن کردم تا بروم ببینم چه میخواهد، نمیدانم چرا انقدر ترسیدم، قدمهایم رو به عقب خودم را رساندم سمت دیوارو چراغ را خاموش کردم و زود دویدم اتاقم، روی تخت خواب دراز کشیدم و پتو را کشیدم سرم و زیرش قایم شدم ، چراغ موبایل روشن شد، با دیدن اسمم توی آن تاریکی ، با یک " م " در آخرش با آن حس ِ دوست داشتنی اش، همه ی ترسم از یادم رفت، دیگر حتی آن گربه هم صدایش نیامد، همیشه وقتی دلم میلرزد ، وقتی قدم هایم ضعیف تر میشوند تو پر میشوی در من ، وقتی دلم میگیرد ، گریه میکنم ، مرتکب اشتباه میشوم مثل آن فرشته های کوچکی که در کودکی توی ذهنمان پرورششان داده بودند، می آیی و مینشینی روی شانه ام، نگاهم میکنی و میخندی به من، بعد یکهو همه چیز خوب میشود، انگار که تو همه ی دردهایم را از شانه ام بر میداری و با خودت تا آسمانها می بریشان، بعد من آرام میشوم و وقتی میخندم ، تو ناپدید میشوی ... تو میروی و باز مثل همیشه، از آن دور دورها، نگاهم میکنی ...