زنی تنها، در آستانه ی فصلی سرد

باز این منم و این بخار چایی که مرا محو خود، تا امتداد آخرین خط سقف اتاق میکشاند، میشنوم صدای خنده ی موجودی را که بدون توجه به صدای تیک تیک عقربه های ساعت، خود را محو گپ و گفت، با هم نوعش میکند. دستانم را حلقه بر لیوان میکنم تا گرمیش را حس کنم، زندگی سوار بر عقربه های قرمز و نازک، در حال حرکت است، سکوت در اتاقم حکم فرماست، در پی حرکتی در اتاق نشسته ام که مرا وادار به نوشتن کند، ولی تنها عقربه ها و انگشتان من اند که بی اختیار در تلاطمند، سکوت و سرما، تمام وجودم را در بر گرفته، کسی نیست ضربان قلبم را  بگیرد؟