وقتی پر میشوی از درد ِ رفتن، وقتی بغض میکنی از نیامدن ، شروع میکنی به خط خطی کردن ِ تمامی ِ کاغذها!
وقتی تنها میشوی ، درد میشوی ، جمله هایت ، کلمه هایت پر از وزن و آهنگ میشوند،
وقتی عاشق میشوی ، وقتی آرام میشوی ، وقتی پر میشوی از دوست داشتن ؛ سکوت می کنی، گم میکنی کاغذ ها را، قلم ها را ، کلمات را ، آن وقت است که قفلی میزنی به دردهایت و تابلویی میچسبانی با نوشته ی ورود ممنوع به هرچه شعر و غزل است !
وقتی اول جمله هایت پر میشوند از " وقتی " های بی حد و حصر ،
وقتی نوشته هایت رنگ تازه ای به خود میگیرند، تو میشوی خودت !
وقتی حتی خوابیدنش نیز دلت را میلرزاند ، وقتی نگاهش دور میشود و تو هزاربار در خود میشکنی، می فهمی که دیگر "او " شده است همه ی زندگیت ،
وقتی می آید و به تو میگوید که رفتنی در کار نیست، وقتی ناگفته میفهمد که کجای دلت نشسته است،
وقتی اطمینان میدهد از بودنش ، آن وقت است که میتوانی طعم ِ اخم ها و قهرکردن های الکی را بچشی، که دیگر آرام بخوابی و نگران ِ صدای قطاری نباشی ...
وقتی امروزهایت پر میشود از او ، وقتی کلمات عاجز میشوند از نوشتن ِ احساساتت ، آن وقت است که دیروز و فردا را می سپری به دیگران و امروزت را با او میسازی ...
وقتی میتوانی با هر ترانه ای، برقصی و شاد باشی ، آن وقت است که میفهمی ،تو " او " را داری ...
و من خوشحالم از اینکه " او " را دارم ...