مغزم دیگر یاری نمیکند، چه بلایی سرم آمد؟ نمیدانم.
تنها بودم؟ یا کسی کنارم بود؟
زلزله بود یا طوفان؟
هوا تاریک بود یا روشن؟
چیزی یادم نمیآید. هر ثانیه اش که میگذشت فراموشش میکردم.
من کجا بودم؟ چرا آنجا بودم؟ آن کاغذها چه بود؟ چرا آنقدر زیاد بود؟ از تکرار مکرر اسمم کلافه شده بودم، از تک تک امضاهایی که سر هر سطر میزدم، از تاریخ آن دو روز لعنتی.
من افسرده بودم و آنها این را خوب میدانستند، من استرس داشتم و آنها این را خوب میدیدند، اما مگر برایشان اهمیتی داشت؟ مرا بهم ریختند. مرا متلاشی کردند و به خیال خودشان با یک معذرتخواهی همه چیز را جبران کردند.
ولی فراموش خواهم کرد، نه به خاطر عذرخواهیشان، به خاطر اینکه مغزم یاری نمیکند…
خسته ام. خیلی خسته…