گفت : تا حالا توی شهر خودت احساس غریبی کردی؟
با یه لحن محکمی گفتم : آره خب، خیلی وقتا!
گفت : ولی من واقعا یه غریبم توی این شهر..
سکوت کردم، آره، من اون رو داشتم، ولی اون چی؟ کی رو داشت؟ پناهش کی بود؟ منی که تنها پناهم خودِ اون بود!!!