فصلی نو

سیاهی و سپیدی را در هم فرو برده و خود نیز سختش است تشخیصش! سعی بر درکش دارم اما خود نیز در مخلوط سیاه و سپیدش بی رنگ مانده ام، شاید خود نیز در این دگرگونی گم شده، خود نیز نمیداند دردش، نتوانستن است یا نخواستن! دست بر پاهایم فشار داده و خود را به سختی از زمین بلند میکنم، پشت سرم همه ی  سپیدی ها و مقابل دیدگانم سیاهی هاست که چشمانم را تیره میکنند. من در پی رنگی متعادلم، رنگی که نه سپیدی اش آزارم دهد و نه سیاها اش چشمانم را تار سازد. سخت است دانستن و خود را به نداتستن ها سپردن. در تاریکی و روشنایی گم شده و من را نیز با خود به درون این مجهولیت میکشاند!

و این بار زندگی است که میخواهد مارا درک کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد