پرنده از قفس پرید ...

آمده بود که بماند ، آمده بودم که بمانم ... واژه ی رفتن ، جرات عبور از ذهنم را نداشت ... من هیچ وقت چمدانی را پر نکردم، من سالها لباسهای اتو شده ام را از کمد بیرون نیاوردم ، میدانستم که برای رفتن نیامده ام، میدانستم که سوختن و ساختن ، ثمره ی عشق کورکورانه ی من است ، هرروز تمام شدنم را میدیدم، هرروزی که میگذشت ساعات خوابم بیشتر میشد ... بیداری برایم معنایی جز زجر کشیدن نداشت ، تیک تیک ساعت ، لحظه های حماقتم را به رخم میکشید ،اما او نیز خسته شد ، او نیز تمام کرد ، دیگر صدایش نیامد .. من اما خاموش ِ خاموش کنج خانه نشسته بودم و به بادی که هیچ وقت راه خانه ام را نشناخت فکر میکردم ، به خورشیدی که صبح ها بیدارم نمیکرد ، به منی که دیگر داشت تحلیل میرفت...چمدانم را زود پر کردم و در را باز کردم خودم را به کوچه رساندم، آدم ها شاخ داشتند، آدم ها دم داشتند ، آدم ها بینی درازی داشتند ... آدم ها دیگر آدم نبودند، نگاهم میکردند و میخندیدند ، میترسیدم . من از خودم میترسیدم ، من از آدم ها میترسیدم ، از آن خانه ی خاموش ، بیشتر ... خورشید را در آسمان دیدم، نگاهی کرد، لبخندی زد و من آمدم ... آمدم که بروم ، دیگر لباسهایم اتو نداشت ، چمدانم سنگین تر بود ، اما زندگیم را با خود حمل میکرد ! من بودم و چمدانم با لبخندی از آسمان...