دلم که میگیرد هوا تاریک تر میشود، شاید هم تاریکی ِ اتاق است که دلم را چنگ می اندازد، گربه ای را تماشا میکنم که بی دلیل این سو و آن سوی دیوار را متر میکند، من اما ساعت هاست در همین نقطه از اتاق نشسته ام و به چیزهایی فکر میکنم که تحملشان را ندارم ... لحظه های سختی را میگذرانم ... و میترسم، میترسم این فکرها زخمی به دلم بزنند و دیگر خوب نشوند... دیگر نه جمله ای میتوانم بسازم و نه کلمه ای پشت سر ِ کلمه ای ردیف میشود، فضای اتاقم پر شده از صدای * ابی و صدای بوق ِ ممتدی که به هیچ ختم میشود گوشم را پر میکند، چه بر سرم آمده ، هنوز نمیدانم، فکرم مثل روح سرگردانی این سو و آن سو میرود و من شبیه ِ مرده ای گوشه ای از اتاق را برای گورم انتخاب کرده ام و در انتظار نشسته ام که بیایی و چشم هایم را ببندی، دیگر قلبم تند تند نمیزند ... دارد به پایان میرسد انگار نبض ِ این ماهی ...تو کجایی ؟ تو کجای این دنیایی که گرمایت را حس نمیکنم ؟ من تحمل این سرما را ندارم، یخ بسته وجودم، تو بیا ، بیا و آب کن این یخ ها را ، این لحظه ها خیلی سخت میگذرند ، نمی توانم ، من دیگر کم آورده ام ... جان ِ من ، یاد بیاور لحظه هایمان را و بیا !
* (دستای عاشق تو
منو از نو تازه ساختجز تو عشقی نشناخت... )