باید تو باشی آتشم تا تن در این آتش کشم

دلم دردی دارد که گفتنش ، که نوشتنش ، که حتی فکر کردنش همه چیز را عوض میکند، آرامشم را به هم میریزد، دکمه ای به اسم ِ بیخیال ، به خودم نصب کرده ام و هرموقع که دلم میگیرد، دکمه را فشار میدهم ، اما هرروزی که میگذرد حس میکنم این درد، تمام وجودم را گرفته، که دستهایم ، پاهایم، چشمانم ، همه درد شده اند ، که نمیدانم چه شده است ، اینها را مینویسم و میدانم که اخم خواهم دید، که ساعت ها تنها خواهم ماند، اما نمیشود ننوشت، این آرامش تا وقتی است که هستی ، که وجود داری ، که صدایت را میشنوم، که پیام هایت را میخوانم ، که چشمهایت را نگاه میکنم، اما وقتی چند ساعتی نیستی ، وقتی میخوابی، وقتی سرکار میروی ، وقتی با دوستت مینشینی و ساعت ها حرف میزنی، دیگر گم میشود این آرامش ، که تپش قلبم تندتر میشود ، که به دست و پا می افتم ، که بی بهانه گریه میکنم که با خودم اسمت را آرام تکرار میکنم ، که واژه ی " جان ِ دلم " را در گوشم میشنوم و کمی آرام میشوم، اما باز، وقتی تو جایی میروی، وقتی شب میشود و میخوابی، بی قرار میشوم، خودم را پشت کامپیوتر میبینم که در سکوت و تاریکی ، به دنبال چیزی میگردم که بغضم را بشکند، که بعد به تو گیر بدهم و مثل بچه ها اخم کنم ، که تو دلداریم بدهی و بگویی همه چیز تمام شده است، که بگویی به چیزی فکر نکنم، من اما بغض کنم ، گریه کنم و شب بخیری بگویم و تو را به خواب دهم، بعد که مطمئن شدم از خوابیدنت، شروع کنم به خیال پردازی، به اینکه دستت را بگیرم و تورا با خودم به آن جنگل ببرم ، بعد کمی آرام شوم، و بخوابم، و در خواب تو را ببینم، که خودم را نبینم، که تو باشی و آدم های دیگر، که در خواب هم بغض کنم، بعد که بیدار شدم دستم را ببرم سمت موبایل تا ببینم زودتر از من بیدار شده ای یا نه، بعد چشمهایم را ببندم و آرام بخوابم و منتظر باشم تا تو بیدارم کنی، صبح بخیرت را ببینم و لبخندی بزنم، بعد که بخواهی بروی سر کار ، دوباره ذهنم درگیر شود، که آرامشم به هم بریزد، که وقتی به تو بگویم حالم را، اخم کنی که چقدر بی منطقم، بعد بگویی که آرامشم برایت مهم است، بعد من بترسم از جمله ی بعدیت، که زود خاموش کنم موبایل را، اما به محض خاموش شدن دوباره روشنش کنم، که وقتی پیام بعدیت را میخوانم چشمهایم را ببندم و التماست کنم که چیزی از رفتن نباشد، و وقتی پیام را خواندم ببینم تو مثل همیشه  فقط و فقط اخم کرده ای و از رفتن خبری نیست ، میدانی ، برای دوست داشتنت باید کور شد برای بقیه ، باید کر شد ، باید لال شد، باید فقط تو را داشت، که تو باشی و من باشم و دیگر نشود به چیز ِ دیگری فکر کرد، که مثل ِ همیشه در سکوت باشیم و بفمیم همدیگر را، که کسی جز ما؛ زبانمان را نفهمد، میدانی؟ سخت است، نمیشود به تمام کردن فکر کرد، نمیشود به دوست نداشتن فکر کرد، آرامشم، زندگیم، احساسم ، حتی منطقم به لحظه ی بودن و نبودنت بسته است، که فقط داشتن ِ تو میتواند آرام کند این دل را، که برای همین است شب ها ، ساعتها بیدار میمانم و به فرار فکر میکنم، که به آن جنگل همیشگی فکر میکنم و آرام میشوم...  برای همین است میترسم این ها را به تو بگویم، میترسم که بگویی دیوانه ام، که بگویی منطقی باش ، که قول و قرارهایمان را یادم بیاوری و سقف ِ آرزوهایم روی سرم خراب شوند، ولی من باز خیال پردازی کنم، به هایده گوش کنم به تو فکر کنم، و به آن جاده ای که قرار است با این ترانه ،تو را به آن جنگل ببرم ...

* عنوان از شعر آهنگ ِ بهانه ی هایده ( دانلود آهنگ )