بودن یا نبودن !؟

دلم که نوشتن میخواست، میتوانستم حال و هوایش را بخوانم، نانوشته هایش را ازبر میشدم ، تنها بود و با هر بهانه ای میگرفت ، میگرفت و صدایم را خفه میکرد، اما این روزها وقتی دلم میگیرد، دلشوره میگیرم ، می ترسم از این دلگیری های گاه و بی گاه، بعد که دلیلش را می فهمم ، بغض میکنم ، کسی خنجری در قلبم فرو میکند، درد میکشم ، دستم ، پایم ، همه کرخت میشوند و مغز در سرم تیر میکشد، انگار کن دلش رهایی میخواهد از آن اتاق تاریک و تنگ!  این درگیری ها مثل خوره ای می افتند به جانم ، اول از همه مغزم را قفل میکنند ، بعد که نوبت به قلبم میرسد ، " او " پیدایش میشود ، گویی همان خنجر، قلب او را نیز نشانه رفته ، صدایم میکند ، آرامتر میشوم، بغضم را می دزدد و خنده ای روی لبم مینشاند، بعد اخم میکند، خودش را سرزنش میکند ، من اما سکوت میکنم ، از اینکه آرامشش را بهم زده ام شرمگین میشوم، دیوانه خطابش میکنم، میخندد، صدای خنده اش آرامم میکند ... بودنش را میفهمم ، بودنم را میفهمد ... و من غرق در آرامشی میشوم که طوفانی ترین لحظه هایش را نیز میتوانم به جان بگیرم !

وقتی این وقتی ها زیادتر میشوند ..

وقتی اسمش را میگذاری راز ،وقتی باید مخفی اش کنی و میدانی که همه میدانند،وقتی باید قایمش کنی ، درست همان موقع ضربان ِ قلبت تندتر و تندتر میشود، میشوی همان کودکی که یواشکی میرود سراغ کفشهای مادرش ، و شروع میکند به راه رفتن و صدای قدمهایش همه را از خواب بیدار میکند ...

وقتی به همه دروغ سروهم میکنی و تحویلشان میدهی ،

وقتی شروع میکنی به نوشتن ِ نمایشنامه و میشوی بازیگرش ،

وقتی فرشته میشوی و نفرین میکنی شیطان را ، وقتی خود ِ شیطان میشوی و دلت به حال ِ فرشته میسوزد، آن وقت است که پاهایت سست تر میشوند،

وقتی سالها سنگ ِ صبور ِ کسانی میشوی که خودشان سنگینیشان میشد نگه دارند آن همه راز و اسرار را ،وقتی اسراری را با خود حمل میکنی که برای کسی رمز و راز نیست، که از بدیهیات است ، که انگار این تویی که باید مخفی شوی، که تو باید دور شوی از همه کس و همه چیز ، تا مبادا گمان کنند چیزی میدانی،

وقتی زندگی میچرخد و میچرخد و درست همان موقع که میخواهد از کنارت رد شود موتورش خاموش میشود و کل ِ دنیا چشم میشوند و نگاهت میکنند،

وقتی موهایت رنگ عوض میکنند و تو مات و مبهوت به آرامشت نگاه میکنی ،

وقتی ساعت از شب میگذرد و تو در خیابان ها ماه را تماشا میکنی، آن موقع است که میفهمی نه فقط زندگی ، که خودت هم در حال چرخیدنی ،وقتی با آب و تاب از گذشته ات میگویی ،

وقتی یاد ِ شکلاتی می افتی که از دهانت افتاد و در لابه لای فضولات به چاه ِ گند رسید، وقتی یاد ِ اخمهایت  به خاطر آن شکلات ِ کوچک می افتی و میخندی به کودکی ات..

این یعنی هنوز هم نفس میکشی ، اما در مردابی که همه دوربین به دست لحظه های آرام غرق شدندت را فیلم میگیرند، و چه فیلمنامه هایی که به ثبت نمیرسانند،  وقتی کسی آن نیلوفر ِ تنها را در آن مرداب نمیبیند، وقتی کسی تقلای تورا نمیفهمد ، وقتی تو رنگ باخته ای در آن مرداب و خودت را میکِشی سمت ِ نیلوفر ، میبینی هیچ دوربینی نیلوفر را ثبت نمیکند ... و تو میشوی بازیگر ِ فیلمی که در آن، بدون ِ هیچ دلیلی در مرداب دست و پا میزنی !

پنج سال از آن روزها میگذرد ...

میدانی ، دیشب که میخواستم بخوابم، یعنی نزدیک های صبح، رفتم سمت آشپزخانه که آب بخورم، یکهو نمیدانم چه شد که تو آمدی و پر شدی در ذهنم، به تو و آن روزها و بازی های کودکانه مان فکر میکردم که صدای گربه ای از حیاط آمد، نمیدانم چرا هرموقع که به تو فکر میکنم این گربه صدایش میرود بالا، بچه که بودم همیشه میگفتند گربه ها ارواح مرده ها هستند، از گربه های سیاه همیشه میترسیدم، الان هم این گربه ی سیاه ، سالهاست که می آید و میرود و وقتی به تو فکر میکنم داد و هوار راه می اندازد، دیشب که باز سرو صدا راه انداخت چراغ را روشن کردم تا بروم ببینم چه میخواهد، نمیدانم چرا انقدر ترسیدم، قدمهایم رو به عقب خودم را رساندم سمت دیوارو چراغ را خاموش کردم و زود دویدم اتاقم، روی تخت خواب دراز کشیدم و پتو را کشیدم سرم و زیرش قایم شدم ، چراغ موبایل روشن شد، با دیدن اسمم توی آن تاریکی ، با یک " م " در آخرش با آن حس ِ دوست داشتنی اش، همه ی ترسم از یادم رفت، دیگر حتی آن گربه هم صدایش نیامد، همیشه وقتی دلم میلرزد ، وقتی قدم هایم ضعیف تر میشوند تو پر میشوی در من ، وقتی دلم میگیرد ، گریه میکنم ، مرتکب اشتباه میشوم مثل آن فرشته های کوچکی که در کودکی توی ذهنمان پرورششان داده بودند، می آیی و مینشینی روی شانه ام، نگاهم میکنی و میخندی به من، بعد یکهو همه چیز خوب میشود،  انگار که تو همه ی دردهایم را از شانه ام بر میداری و با خودت تا آسمانها می بریشان، بعد من آرام میشوم و وقتی میخندم ، تو ناپدید میشوی ... تو میروی و باز مثل همیشه، از آن دور دورها، نگاهم میکنی ...

هی تو


هی تو ...
با توئم ، 
حواست هست؟

به ازای هر بهشتی ، جهنمی نشانم میدهی ...

بهشتت طعم تلخی دارد ، دیگر جهنم برای چیست ؟

هیزم روی آتش میگذاری؟ 

چه بگویمت من ، که درد روی دردم میگذاری...

برایت کاغذ و تکه پارچه ای از خاطراتم را آورده ام

هیزمی نبود در این اتاق ، 

شاید این ها هم شعله ای باشند روی شعله های جهنمت ...

آتشم بزن ، 

که دیگر یادم داده ای چگونه سوختن و ساختن را !