دلم که نوشتن میخواست، میتوانستم حال و هوایش را بخوانم، نانوشته هایش را ازبر میشدم ، تنها بود و با هر بهانه ای میگرفت ، میگرفت و صدایم را خفه میکرد، اما این روزها وقتی دلم میگیرد، دلشوره میگیرم ، می ترسم از این دلگیری های گاه و بی گاه، بعد که دلیلش را می فهمم ، بغض میکنم ، کسی خنجری در قلبم فرو میکند، درد میکشم ، دستم ، پایم ، همه کرخت میشوند و مغز در سرم تیر میکشد، انگار کن دلش رهایی میخواهد از آن اتاق تاریک و تنگ! این درگیری ها مثل خوره ای می افتند به جانم ، اول از همه مغزم را قفل میکنند ، بعد که نوبت به قلبم میرسد ، " او " پیدایش میشود ، گویی همان خنجر، قلب او را نیز نشانه رفته ، صدایم میکند ، آرامتر میشوم، بغضم را می دزدد و خنده ای روی لبم مینشاند، بعد اخم میکند، خودش را سرزنش میکند ، من اما سکوت میکنم ، از اینکه آرامشش را بهم زده ام شرمگین میشوم، دیوانه خطابش میکنم، میخندد، صدای خنده اش آرامم میکند ... بودنش را میفهمم ، بودنم را میفهمد ... و من غرق در آرامشی میشوم که طوفانی ترین لحظه هایش را نیز میتوانم به جان بگیرم !
وقتی اسمش را میگذاری راز ،وقتی باید مخفی اش کنی و میدانی که همه میدانند،وقتی باید قایمش کنی ، درست همان موقع ضربان ِ قلبت تندتر و تندتر میشود، میشوی همان کودکی که یواشکی میرود سراغ کفشهای مادرش ، و شروع میکند به راه رفتن و صدای قدمهایش همه را از خواب بیدار میکند ...
وقتی به همه دروغ سروهم میکنی و تحویلشان میدهی ،
وقتی شروع میکنی به نوشتن ِ نمایشنامه و میشوی بازیگرش ،
وقتی فرشته میشوی و نفرین میکنی شیطان را ، وقتی خود ِ شیطان میشوی و دلت به حال ِ فرشته میسوزد، آن وقت است که پاهایت سست تر میشوند،
وقتی سالها سنگ ِ صبور ِ کسانی میشوی که خودشان سنگینیشان میشد نگه دارند آن همه راز و اسرار را ،وقتی اسراری را با خود حمل میکنی که برای کسی رمز و راز نیست، که از بدیهیات است ، که انگار این تویی که باید مخفی شوی، که تو باید دور شوی از همه کس و همه چیز ، تا مبادا گمان کنند چیزی میدانی،
وقتی زندگی میچرخد و میچرخد و درست همان موقع که میخواهد از کنارت رد شود موتورش خاموش میشود و کل ِ دنیا چشم میشوند و نگاهت میکنند،
وقتی موهایت رنگ عوض میکنند و تو مات و مبهوت به آرامشت نگاه میکنی ،
وقتی ساعت از شب میگذرد و تو در خیابان ها ماه را تماشا میکنی، آن موقع است که میفهمی نه فقط زندگی ، که خودت هم در حال چرخیدنی ،وقتی با آب و تاب از گذشته ات میگویی ،
وقتی یاد ِ شکلاتی می افتی که از دهانت افتاد و در لابه لای فضولات به چاه ِ گند رسید، وقتی یاد ِ اخمهایت به خاطر آن شکلات ِ کوچک می افتی و میخندی به کودکی ات..
این یعنی هنوز هم نفس میکشی ، اما در مردابی که همه دوربین به دست لحظه های آرام غرق شدندت را فیلم میگیرند، و چه فیلمنامه هایی که به ثبت نمیرسانند، وقتی کسی آن نیلوفر ِ تنها را در آن مرداب نمیبیند، وقتی کسی تقلای تورا نمیفهمد ، وقتی تو رنگ باخته ای در آن مرداب و خودت را میکِشی سمت ِ نیلوفر ، میبینی هیچ دوربینی نیلوفر را ثبت نمیکند ... و تو میشوی بازیگر ِ فیلمی که در آن، بدون ِ هیچ دلیلی در مرداب دست و پا میزنی !
هی تو ...
با توئم ،
حواست هست؟
به ازای هر بهشتی ، جهنمی نشانم میدهی ...
بهشتت طعم تلخی دارد ، دیگر جهنم برای چیست ؟
هیزم روی آتش میگذاری؟
چه بگویمت من ، که درد روی دردم میگذاری...
برایت کاغذ و تکه پارچه ای از خاطراتم را آورده ام
هیزمی نبود در این اتاق ،
شاید این ها هم شعله ای باشند روی شعله های جهنمت ...
آتشم بزن ،
که دیگر یادم داده ای چگونه سوختن و ساختن را !