بودن یا نبودن !؟

دلم که نوشتن میخواست، میتوانستم حال و هوایش را بخوانم، نانوشته هایش را ازبر میشدم ، تنها بود و با هر بهانه ای میگرفت ، میگرفت و صدایم را خفه میکرد، اما این روزها وقتی دلم میگیرد، دلشوره میگیرم ، می ترسم از این دلگیری های گاه و بی گاه، بعد که دلیلش را می فهمم ، بغض میکنم ، کسی خنجری در قلبم فرو میکند، درد میکشم ، دستم ، پایم ، همه کرخت میشوند و مغز در سرم تیر میکشد، انگار کن دلش رهایی میخواهد از آن اتاق تاریک و تنگ!  این درگیری ها مثل خوره ای می افتند به جانم ، اول از همه مغزم را قفل میکنند ، بعد که نوبت به قلبم میرسد ، " او " پیدایش میشود ، گویی همان خنجر، قلب او را نیز نشانه رفته ، صدایم میکند ، آرامتر میشوم، بغضم را می دزدد و خنده ای روی لبم مینشاند، بعد اخم میکند، خودش را سرزنش میکند ، من اما سکوت میکنم ، از اینکه آرامشش را بهم زده ام شرمگین میشوم، دیوانه خطابش میکنم، میخندد، صدای خنده اش آرامم میکند ... بودنش را میفهمم ، بودنم را میفهمد ... و من غرق در آرامشی میشوم که طوفانی ترین لحظه هایش را نیز میتوانم به جان بگیرم !

پنج سال از آن روزها میگذرد ...

میدانی ، دیشب که میخواستم بخوابم، یعنی نزدیک های صبح، رفتم سمت آشپزخانه که آب بخورم، یکهو نمیدانم چه شد که تو آمدی و پر شدی در ذهنم، به تو و آن روزها و بازی های کودکانه مان فکر میکردم که صدای گربه ای از حیاط آمد، نمیدانم چرا هرموقع که به تو فکر میکنم این گربه صدایش میرود بالا، بچه که بودم همیشه میگفتند گربه ها ارواح مرده ها هستند، از گربه های سیاه همیشه میترسیدم، الان هم این گربه ی سیاه ، سالهاست که می آید و میرود و وقتی به تو فکر میکنم داد و هوار راه می اندازد، دیشب که باز سرو صدا راه انداخت چراغ را روشن کردم تا بروم ببینم چه میخواهد، نمیدانم چرا انقدر ترسیدم، قدمهایم رو به عقب خودم را رساندم سمت دیوارو چراغ را خاموش کردم و زود دویدم اتاقم، روی تخت خواب دراز کشیدم و پتو را کشیدم سرم و زیرش قایم شدم ، چراغ موبایل روشن شد، با دیدن اسمم توی آن تاریکی ، با یک " م " در آخرش با آن حس ِ دوست داشتنی اش، همه ی ترسم از یادم رفت، دیگر حتی آن گربه هم صدایش نیامد، همیشه وقتی دلم میلرزد ، وقتی قدم هایم ضعیف تر میشوند تو پر میشوی در من ، وقتی دلم میگیرد ، گریه میکنم ، مرتکب اشتباه میشوم مثل آن فرشته های کوچکی که در کودکی توی ذهنمان پرورششان داده بودند، می آیی و مینشینی روی شانه ام، نگاهم میکنی و میخندی به من، بعد یکهو همه چیز خوب میشود،  انگار که تو همه ی دردهایم را از شانه ام بر میداری و با خودت تا آسمانها می بریشان، بعد من آرام میشوم و وقتی میخندم ، تو ناپدید میشوی ... تو میروی و باز مثل همیشه، از آن دور دورها، نگاهم میکنی ...

کوله باری پر از حرف های نگفته

پرده را  تکان میدهد باد و نسیم خنکی وارد تک تک سلول هایم میشود، به اینکه باید خوشحال باشم فکر میکنم، اما نمیدانم چه چیزی روی دلم سنگینی میکند و با فشاری دل و روده ام را به هم میزند و دوباره خودش را به بالا میرساند، گلویم را فشار میدهد و چشمهایم را تار میکند، قطره اشکی از گوشه ی چشمم سُر میخورد و روی گونه ام مینشیند، لبخندی میزنم و با دستم نابودش میکنم، از بیرون صدای ترمز ماشینی می آید و پس از چند ثانیه گازش را میگیرد و میرود، بچه ای گریه میکند و مادرش که جلوتر از او در حال حرکت است را به برگشتن وادار میکند، صدای تلفن در خانه میپیچد و من تکان نمیخورم، به همان سقف ِ تکراری و خسته کننده ای نگاه میکنم که دوازده سال تمام  زیرش به خواب رفته ام، کسی در جایی دور با من از دردش میگوید و من هر شب و هر شب، سعی بر درکش دارم، دردم اینجاست ،چیزی که او را به درد آورده مرا زندگی بخشیده و من فقط میتوانم یکریز برایش حرف بزنم، وادارش میکنم به زندگی، به لبخند، عصبانی میشوم، فحشش میدهم، خودم را نفرین میکنم، ولی او امیدوار است، امید دارد به پایانی خوب، دلم برایش می سوزد، که اینگونه جوانی اش را میگذراند، که در انتظار نشسته است، میگویم فکرش را نکن، برقص ، شادی کن .. میگوید همه ی ما درد داریم،  تو هم درد داری، از آن ها بگو، انقدر غصه ی مرا نخور ، داد میزنم میگویم نمیخواهم ، تو باید بخندی ، تو باید زندگی کنی ، تو باید آرام باشی، بدون ِ انتظار ، بدون ِ درد .. میگوید خوشحال است از داشتن ِ من، چیزی نمیگویم، حرفی برای گفتن ندارم، لبخند میزنم و میگویم تو خوب باش ، این برایم کافی است. لبخندی میزند و میگوید من همیشه خوبم، یاد " او " می افتم که وقتی لبخندم را دید، اخم کرد و گفت از پشت شکلک هایت بیا بیرون، کمی گریه کن، من نیازی به دروغ هایت ندارم ، و من از آن روز خودم را باختم ، من به شکلک های دروغین ِ خندانم باختم و انداختمشان دور ... خنده های دخترک پر از کین است ، پر از درد ، پر از تنهایی ، پر از نفرت ، اما میخندد ، دلم میخواهد من هم مثل ِ " او " باشم ، به دخترک بگویم وقتش است نقابت را برداری و گریه کنی ، آنقدر گریه کنی تا خسته شوی از درد هایت، بعد پُرشان کنی داخل چمدانی و با خودت ببریَش بالای کوه، آتشش بزنی و فریاد بکشی ... تمام که شدی ، بخندی ، این بار بدون ِ نقاب .. بخندی و دوباره شروع کنی زندگیت را ...

چهل سال

باران که می بارد دیوارهای اتاق به هم نزدیک تر می شوند، دلگیر می شود هوای خانه و  ته مانده ی شمع لم میدهد روی میز ناهارخوری ! آیینه، تاریکی اتاق را داد میزند و باد زوزه میکشد .... زوزه میکشد باد و کرخت می شود پاهایم ... قطره ها روی شیشه میرقصند و هوای اتاق دلگیرتر میشود! باران که نمیبارد، خودم میبارم ، اشک میریزم و قطره های اشک از روی چشمانم سرازیر میشوند و روی لب هایم شروع میکنند به رقصیدن، باران باشد یا نباشد ، دلم باریدن میخواهد ... دلم زوزه های باد را میخواهد، دلم دلگیری ِ خانه را میخواهد ... شمع ها را روشن میکنم و به انتظار مینشینم، ساعت از نیمه شب میگذرد و من به کارهای نیمه تمامم فکر میکنم، به کارهایی که میخواستم و بیخیالشان شدم، به کارهایی که نمیخواستم اما مشتاقانه انجامشان دادم، دیگر سالهاست موهایم رنگ نمیشوند، سالهاست در این سوت و کور خانه ، به گذشته ام فکر میکنم و گهگاهی با همان رژ لب ِ صورتی ِ همیشگی لبهایم را رنگ میکنم ، پیراهن صورتی ِ مردانه ام را به تن کرده ام و همان شلواری را پوشیده ام که دوستش نداشتم. یادت هست ؟ که چقدر از تاریکی میترسیدم ؟ که دلم میخواست بخوابم و بعد چراغ ها را خاموش کنی ؟ یادت هست چقدر وحشت داشتم از تنهایی؟ جاده ها را یادت هست ؟ تو همیشه دست ِ راستت توی دستهای من بود، یادت هست یکبار تصمیم گرفتیم بدون اینکه کسی را خبر کنیم از خانه دور شویم ؟ برویم به دل جنگل؟ آن پلیورت را یادت می آید ؟ که وقتی آستینش سوخت با اینکه عصبانی بودی به من نگاه کردی و خندیدی ؟ یادت هست چقدر خندیدیم ؟ یادت هست بعد ِ هر خنده ای سکوت میکردم و تو شروع میکردی به خنداندن ِ من ؟ آن سکوت ها را یادت هست؟ میدانی در آن سکوت ها همه اش به امروز فکر میکردم؟ میترسیدم از امروزی که تو در آن نباشی و من شمع های خانه مان را بدون تو روشن کنم؟! میدانستی این ها را ؟ حالاا منتظرم باران ببارد ، تا خالی شود آسمان از هوای بی تو ، که برای لحظه ای امروز را فراموش کنم ! نگران من نباش، اگر باران نبارد هم خودم خواهم بارید ... خودم مثل همان شمعی که تا آخرین لحظه میسوزد خواهم سوخت و به جای همان باد ِ همیشگی ، زوزه خواهم کشید ... و فراموش خواهم کرد که تو امروزت را نیز بدون ِ من شب کردی !

شکلک های گمشده ی من ...

انگار  مقصر ِ همه چیز من باشم طوری نگاهم میکند که آب میشوم، که بدم می آید از خودم ... به یادم که می آورم میبینم من همه چیز را به او گفته بودم ، از اینکه حوصله ی موبایل را هیچ وقت نداشته ام، از اینکه از حرف زدن های پشت سر هم بدم می آید ... از اینکه مرا در بند بگیرند خفه میشوم ... من از عصبانیت های بی دلیلم نیز گفته بودم ، به حرفهایم که فکر میکنم ، من حتی در یک جمله ی کوتاه هم از خودم خوب نگفته بودم ... من تمامی ِ خصلت های بدی که دارم و ندارم را یکی یکی توضیح داده بودم حتی با اغراق ... او عصبانیتم را دیده بود ، میدانست سر ِ هیچ ناراحت میشوم عصبانی میشوم ، حتی زیر لبم فحش میدهم و بعد بغض میکنم ، گریه ام می آید و من جلویش را میگیرم ، بعد میخندم ، میخندم و معذرت میخواهم ... او میدانست من اینروزهایم اینگونه میگذرد ، من از او انتظار داشتم ، انتظار اینکه از من ناراحت نشود ، که از من انتظار نداشته باشد، درکم هم نکند اگر، سرزنشم نکند لااقل ...

او اما مرا مقصر همه چیزش میدانست ... زندگیش، خنده و اخم هایش ... حتی خانواده اش ... من اما هیچ نقشی نداشتم ، این را خوب میدانم .. خوب میدانم که همه چیزش را قبول کرده بودم ، همانگونه که بود ... من فقط میخواستم اخم نکند، همین ...

اما این روزها اخم میکند ، قیافه میگیرد ... نگاهم میکند اما، هزاران حرف نگفته در نگاهش فریاد میشود... من چندروزیست شکلک هایم را گم کرده ام ،" دونقطه اش" جایی از اتاق است و "دی " اش جایی دیگر .. من پر از "پرانتزهای گریان ِ متوالی شده ام این روزها ... شکلک های این و آن را میدزدم و فورواردشان میکنم ...

من از اخم میترسم ... من از رفتن میترسم ... از ماندن هم !