" من دیگر تحملش را ندارم یا من یا اون"
جمله ی سختی بود، من جرأت گفتنش را نداشتم، چون میترسیدم ،چون از ترک شدن وحشت داشتم، ترجیح میدادم در سکوت ِ خود چمدانم را ببندم و بدون ِ گذاشتن ِ رد پایی، دور شوم از آنجا ... وقتی این را گفت، خودم را به اتاق پشتی رساندم، چشمهایم را بستم و گوشهایم را گرفتم ، نمیخواستم جوابی بشنوم، نمیخواستم شاهد حرفهایشان باشم، صدایشان ناواضح بود، خودم را به خواب زدم، طوری که خودم هم باورم شد که خوابم و چیزی نمیشنوم... صدای دری که کوبیده شد بیدارم کرد ... او سالها پیش انتخابش را کرده بود، او سالها پیش رفته بود.. صدایش کردم، چیزی نگفت، از اتاق بیرون آمدم، گوشه ای نشسته بود و به زمین زل زده بود، مرا که دید بغضش را قورت داد، با صدای نحیفی گفت : رفت ... گفتم به درک! چیزی نگفت، چیزی نگفتم! ولی به اندازه ی تمامی ِ روزهایی که آن جمله را فرو خورده بودم ، به اندازه ی تمامی ِ سکوت هایم، به اندازه ی همه ی رفتن هایم شکستم ! او دوباره اعتماد کرده بود و امیدوار بود، ولی امیدش ذره ذره شد، نگاهش که میکردم اعتمادش را میدیدم که مثل پتکی به سرش کوبیده میشد، حالم از همه چیز به هم میخورد، روی کاناپه دراز کشید، دستش را جلوی صورتش گرفت و گفت چراغ ها را خاموش کن، خسته ام! چاره ی دیگری نداشتم، چراغ های خانه اش را خاموش کردم و برگشتم!
زندگی رود روان،
منم آن سنگِ تهِ آب
همان دل نگران؛
تویی آن آب روان،
بیگانه ی احساس من،
ای رهگذرِ زودگذر
ای که چون رفتنِ تو
نیست بتر!
مرو از من که
روانم از توست
مرو که آمدنت،
دردم شست
چشم و گوشم همه از آمدنت ،
پُر، زِ تو گشت
نام تو، بر لب من
زود نشست.
پُرم از تو،
پُرم از آنچه تورا بر من بست
ای که احساس مرا معنایی
ای که از درد دلم آگاهی
مرو اب آب، مرو
کین دلِ پر دردِ من از دوری تو
شود آن سنگ،
همان سنگ ته آب
همان، دل نگران!
خوب میشنوم صدای قطره های آب را که بر کف حوضِ خالی حیاط چکه میکند و همنوازی عقربه های ساعت، که سکوت بین هر قطره را پر میکنند، هوا نه تاریک است و نه روشن، گویی ابرهای سیاه و خورشید رقصی برازنده ی این موسیقی ترتیب داده اند.. کلاغ گوشه ی دیوار خیره به این هنرنمایی، به نشانه ی هیجانش قار قاری راه می اندازد، پرهایش را گشوده و دور حوض چرخی میزند، درخت تنها و آرام، گوشه ی حیاط ایستاده، دلش رقصیدن میخواهد، دلش تنگِ درختی است که قبل از خشک شدنِ شاخ و برگش، تنها رفیقش بود. باد اما از دور طاقت این حزن را ندارد، نزدیک درخت میشود، شاخ و برگش را در دستانش میگیرد و تکانش میدهد، صدای قهقهه های درخت دورتا دور حیاط میپیچد، همه سکوت میکنند و به این زیبایی خیره میشوند، باد دور درخت میپیچد میپیچد، درخت میخندد و اشک میریزد، ابرهای سیاه، کم از باد ندارند، دور خورشید را گرفته آرام آرام تکان میخورند.
صدای غرش آسمان،
قطره های باران،
چکه ی شیر آب بر روی حوض،
تیک تیک ساعت،
قار قار کلاغ،
و بادی که دور درخت میپیچد، هوا تاریکتر میشود و باران تندتر، و صدای قطره های باران، حیاط را در خود محو میکند.
باز این منم و این بخار چایی که مرا محو خود، تا امتداد آخرین خط سقف اتاق میکشاند، میشنوم صدای خنده ی موجودی را که بدون توجه به صدای تیک تیک عقربه های ساعت، خود را محو گپ و گفت، با هم نوعش میکند. دستانم را حلقه بر لیوان میکنم تا گرمیش را حس کنم، زندگی سوار بر عقربه های قرمز و نازک، در حال حرکت است، سکوت در اتاقم حکم فرماست، در پی حرکتی در اتاق نشسته ام که مرا وادار به نوشتن کند، ولی تنها عقربه ها و انگشتان من اند که بی اختیار در تلاطمند، سکوت و سرما، تمام وجودم را در بر گرفته، کسی نیست ضربان قلبم را بگیرد؟
و برف پیشی میگیرد از بارش تک تک برگ های پاییزی، میبارد و سنگینی اش را بر دوش درختان میاندازد، او نیز این ناهنجاری را دوست دارد، به دنبال جرأت و بهانه ایست که وسط گرمای سوزان تابستان هم خودنمایی کند، وجودش عادتی شده است بر افکارِ موجودات و او نیاز دارد به دوست داشته شدن، بی موقع و بی خبر آمدن را دوست دارد، حس زیبای عشق و محبوبیت، میبارد و نیشخندش را نثارِ طبیعت و قوانینش میکند، آرام و سبک بال نظاره گر دنیای اطرافش است، با هر بادی که میوزد متکبر میشود و همچو بالرینِ روی صحنه، موجی به بدنش میدهد و با غرور خوشایندی لبخندزنان سرش را به نشانه ی تشکر خم میکند، چه زیباست حس زیبای عشق، حس زیبای معشوق بودن، میبارد و روی برگهای پاییزی مینشیند، ملاقات با برگهایی که طبیعت دیدارشان را منع کرده بود اورا مغرورتر میکند، میتواند، او میتواند و هنجارها را میشکند و میرسد به ...