سکوت

سکوت و سکوت و سکوت!

و دوباره رسیدن به نقطه ی گردش و بدو تولد خاطرات. 

نگریستن به صحنه ی زندگی در پیچ و خم تاب خورده ی چین و چروک های روی پیشانی مادربزرگ.

ترسیدن از لرزش بید مجنونی که نتوانست مقاومت کند، ترس از مجنونی که به لیلی نرسید و ترس از فرهادی که بیستون را نقطه ی پایان خود کرد.

میترسم و سکوت میکنم.

به سوراخ روی دیوار اتاق خیره میشوم، به میخی که روی زمین افتاده زل میزنم، چه بر سرش آمده؟؟ چرا جدایی را بر استقامتش ترجیح داده؟ نمیدانم! نمیدانم! باز به نقطه ی کوی میرسم که مرا در تاریکی آسمان پرستاره فرو میبرد! در کهکشان راه شیری گم شده ام، به دنبال خود و ستاره ا م میگردم. ستاره ام دیگر پیر شده، نمیدانم مرگش به چندروز دیگر است. نمیدانم از انفجارش چه ها پدید خواهد آمد!

باز به نقطه ی کوری میرسم که مرا به تابلوی نقاشی روی دیوار خیره میکند، چرا چیزی نمیفهمم؟ چرا دیگر نقاشی روی دیوارلب به سخن نمیگشاید؟

در خیابان شلوغ و پر سرو سدا گم  شده ام، به دنبال پایان راه میگردم، پایان جاده ای که با چراغهای ماشین ها رنگین شده، ایکاش میتوانستم قلبم را لمس کنم، شاید آن موقع دیگر بیمی از ادامه ی زندگی نداشتم، شاید دیگر از انباشته شدن خاطرات هراسی نداشتم! میترسم که دیگر جایی در قلبم برای خاطرات جدید نداشته باشم!

رقص انگشتانم بر روی صفحه ی کیبورد حواسم را پرت میکند به نور مانیتور خیره میشوم. هنوز در آسمان و زمین معلق مانده ام، گرانش زمین از یک سو و جذابیت آسمان از سوی دیگر مرا به سمت خود میکشند. ایکاش میشد در یک آن به هر دوی آنها رسید. تصمیم گیری برایم سخت تر میشود. اما اگر از آسمان غافل شوم، گرانش زمین مرا برای همیشه از کهکشانها دور خواهد ساخت.

باز صدای تیک تیک ساعت تمرکزم را برهم میزند، ساعت 3 و 34 دقیقه صبح! دیگر دارد دیر میشود حتی از فکر کردن به آن میترسم. واژه ی جدایی برایم کابوسی بیش نیست. از این فاصله نمیتوان عمرشان را تخمین زد، کدامتان خواهید مرد؟ چه بر سر شما خواهد آمد؟ میخواهم کاری کنم که خورشید دیرتر از همیشه طلوع کند. میخواهم به زیبایی آسمان زل بزنم. همیشه غمگین بودم از اینکه نتوانستم اهرام ثلاثه را از نزدیک ببینم، ولی وقتی شنیدم تو هم اهرام ثلاثه ای در خود داری غمگین تر شدم، میخواهم به آنها برسم، میخواهم از نزدیک لمسشان کنم، میخواهم با راز نهفته در تو پی ببرم. به آلیس ها و پیتر ها حسودی میکنم. از سفر به سرزمین عجایب لذت میبرم......

صدای ماشینی که بی خبر از همه چیز در کوچه ترمز میکند مرا به چندثانیه سکوت وامیدارد. از آسمان و آن همه زیبایی اش به زمین پرت میشوم وچشمم به کتابخانه ی روی دیوار می افتد. روی جلد کتاب نوشته" مثلث برمودا ". چشمانم را تنگتر میکنم. دوباره به واژه ی روی جلد کتاب زل میزنم، "رمزی نهفته در کره ی زمین". 

ترمز ماشینی که با گرانش زمین همکاری میکرد از همه چیز هم بی خبر نبود، آری... رمزی نهفته در کره ی زمین ...

به باغ معلق و مثلث برمودا و شهر زیرزمینی فکر میکنم، اهرام ثلاثه ی ماه و مریخ را برهم زده  به مصر میروم،  از آنجا تا نزدیکی برمودا میروم و بالهایم را برهم زده به شهر زیرزمینی پرواز میکنم. دنبال دریچه ای میگردم که به درونش خیره شوم، تیک تیک ساعت آرام و قرار ندارد. 4 و 6 دقیقه ی صبح.

و امروز، من میگویم و او مینوسید..

من پرواز میکنم و او نگاه میکند..

من آه میکشم و او دوباره مینویسد..

نقطه میگذارد و پایان خط.

و من علامت سوالی در سر سطر میگذارم.

؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد