قطره

قطره ای میریزد

قطره ای از سر نومیدی و یأس

قطره ای ار تپش ِ نبض و دلش


آسمان دلتنگ است

قطره ها از پس ِ هم در گذرند


آسمان میگرید

ابرها غمگینند


آسمان بغض دلش را، زِ پسِ نومیدی ها شکست


قطره، اما انگار

خبری از دل نومید، نداشت


خنده ای بر لب و رقصی بر بال

میگذشت از سر کوه و در و دشت


آسمان، دل نگران، 

مرگ و نابودیِ اشکش میدید،


قطره، اما آرام،

بی خبر بود ز پایان خودش.


میرهانید مسیرش را تا، 

نرسد بر دریا


نرسد بر آبی،

که به رنگ خودش است


آسمان بغضش خورد

آسمان زجری برد


آسمان دادی زد؛

که نرو بر سر کوه!!


تو از آن بارانی، 

که ببارد بر آب!


قطره اما نشنید، 

خواهش از بالا را


ناگهان سنگی دید

شادی اش اشکی شد،


که زِ خود ریخت و

بر سنگ نشست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد