دخترک خنده به لب ..

میدانی ؟ درد دارد ..درد دارد آمدن هایی که پر از رفتن است ، درد دارد آمدن هایی که ماندن نمیشناسد.. آمدن که دست ِ من بود، رفتن هم ، حتی ماندن هم، ولی من رفتن را انتخاب کرده بودم، از همان روز ِ آمدن، درد را خواسته بودم ... میدانستم که روزی خواهم رفت ، که روزی همه چیز تمام خواهد شد، تو باورت نمیشود، یا نمیخواهی باور کنی، شاید هم باورت میشود و نمیخواهی از اطمینانت آگاه شوم، میگذرد از آن روزها ...  روزها پشت سرهم می آیند و میروند، که این بار فقط ماندن ها دست ِ منند، که نمیدانم کِی می آیم و کِی میروم ، حتی به کجا میروم ؟ نیز گنگ است برایم ... زندگی برایم این روزها تکرار ِ ازبرشده ایست که شب و روزش را چشم بسته میگذرانم،دیگر شب ها نوری از پنجره ی اتاقم دیده نمی شود،دیگر روزها کسی پرده ی اتاق را کنار نمیکشد.. دیگر کسی جلوی آینه رژی به لب نمیزند، لبخندی نمیزند ، موهایش را بازی نمیدهد ... داستان ِ دخترک ِ خنده به لب به پایان رسیده است انگار ...

کابوسی به نام جمعه ..


حالش خوب نیست انگار،

هذیان میگوید...

خواب میبیند شاید ،

گریه میکند حتی !


نمیدانم ، هیچ نمیدانم ،

من فرسنگ ها دورتر از او نشسته ام ،

و دل ِ نگرانم را تسکین میدهم..

که حالش خوب است ،

که او خوب است ...


نمیدانم کیست ، کجاست ..

کی آمده

کی رفته !

ولی کسی در دوردستها نشسته و های های گریه میکند ،

اشک میریزد .. کسی را صدا میکند !


صدایش را میشنوم ،

او میترسد ،

او بغض دارد ...

او هذیان میگوید ...

او ، او را میخواهد !

من چرا صدایش را میشنوم ؟!

من چرا ..؟؟!

شکلک های گمشده ی من ...

انگار  مقصر ِ همه چیز من باشم طوری نگاهم میکند که آب میشوم، که بدم می آید از خودم ... به یادم که می آورم میبینم من همه چیز را به او گفته بودم ، از اینکه حوصله ی موبایل را هیچ وقت نداشته ام، از اینکه از حرف زدن های پشت سر هم بدم می آید ... از اینکه مرا در بند بگیرند خفه میشوم ... من از عصبانیت های بی دلیلم نیز گفته بودم ، به حرفهایم که فکر میکنم ، من حتی در یک جمله ی کوتاه هم از خودم خوب نگفته بودم ... من تمامی ِ خصلت های بدی که دارم و ندارم را یکی یکی توضیح داده بودم حتی با اغراق ... او عصبانیتم را دیده بود ، میدانست سر ِ هیچ ناراحت میشوم عصبانی میشوم ، حتی زیر لبم فحش میدهم و بعد بغض میکنم ، گریه ام می آید و من جلویش را میگیرم ، بعد میخندم ، میخندم و معذرت میخواهم ... او میدانست من اینروزهایم اینگونه میگذرد ، من از او انتظار داشتم ، انتظار اینکه از من ناراحت نشود ، که از من انتظار نداشته باشد، درکم هم نکند اگر، سرزنشم نکند لااقل ...

او اما مرا مقصر همه چیزش میدانست ... زندگیش، خنده و اخم هایش ... حتی خانواده اش ... من اما هیچ نقشی نداشتم ، این را خوب میدانم .. خوب میدانم که همه چیزش را قبول کرده بودم ، همانگونه که بود ... من فقط میخواستم اخم نکند، همین ...

اما این روزها اخم میکند ، قیافه میگیرد ... نگاهم میکند اما، هزاران حرف نگفته در نگاهش فریاد میشود... من چندروزیست شکلک هایم را گم کرده ام ،" دونقطه اش" جایی از اتاق است و "دی " اش جایی دیگر .. من پر از "پرانتزهای گریان ِ متوالی شده ام این روزها ... شکلک های این و آن را میدزدم و فورواردشان میکنم ...

من از اخم میترسم ... من از رفتن میترسم ... از ماندن هم !

فصل زیبای آغاز


در آغازی از همین فصل،


فصل زیبای تمنای درخت،


و وداع ِ برگ ها ...


ریزش قطره های باران و


سوز سرمای این شهر در دستانم!




در آغازی از همین فصل،


من در تو جان می گیرم !




در آخرین روزهایش، این " پاییز" ،


دوباره جان میگیرد ...


و مرا غرق ِ نگاهت میکند !





من در تو، دوست داشتن را خواهم یافت!


من با تو در این فصل؛


عشق را ،


و زندگی را ،


دوباره از نو ، خواهم ساخت ...



22 آذر 91

این درد لعنتی


تیر میکشد و تکه تکه ی وجودم را در بند میگیرد،


دردی که مرددم میکند... 


که مرا به دروغی ، آرام میکند


من اما میدانم تو نیستی و باز

فریاد میکشم اسمت را ...


اما تو هستی انگار ...

هستی و فریادم نمی شنوی ...


تنم به لرزه درمی آید و باز تیر میکشد


این درد لعنتی ...


تمام وجودم را میگیرد و


وجودم را از آن ِ خود میکند...


و وجودم را ...


از آن ِ خود میکند ...