همه چیز با یک شعر شروع شد، با کلماتی که جور و ناجور پشت هم چیده شدند.. ستاره ای چشمک میزد و تو درونش نشسته بودی ، نگاهم میکردی و خانه ی کوچکت را نشانم میدادی، دور بودم از تو ، دور بودی از من ... هرچه پرواز میکردم و نزدیکت میشدم، خانه ات بزرگتر میشد ... تا که به تو رسیدم ، نزدیکت شدم، ستاره ای آمد و سد راهم شد، گرمای آتشش بالهایم را سوزاند ... من داشتم دور میشدم از تو، دورتر و دورتر و تو به من نگاه میکردی و خانه ی کوچکت را نشانم میدادی ....................
بعدا نوشت: میترسم انگار ...
اطرافم پر شده از سکوت هایی که مرا به وحشت وا میدارند ...
من
میترسم
انگار
...
میتونی تصور کنی ؟ کوله بارت رو بستی، یه سیمی از تو جیب جلویی ِ کوله ت رسیده به گوش هات و یه چیزایی رو ، یه خاطره هایی رو برات زنده میکنه، سوار اتوبوس شدی و راهی ِ سفر ، کتاب جلوی چشماته و حتی یک بار هم به جاده نگاه نمیکنی،که مبادا راه برگشت رو یاد بگیری، نه سیبی برای برگشتنت چیده شده، نه گلی به پات ریختن، نه تکه کاغذای رنگی که مسیر رو یادآوریت کنن، موقع ِ حرکت حتی به پشت سرت هم نگاه نمیکنی، نمیخوای دستایی که بدرقه ت نمیکنن رو ببینی، تو آماده ای برای رفتن و کسی نیس تا چمدون سنگینت رو بگیره دستش و بگه این کار تو نیس، کسی نیس که براش ناز کنی و بخوای نازتو بکشه، چون باید بری، چون تو به آخر راه رسیدی،
آره به آخر راه رسیده بودم ؛ چمدونم سنگین بود، میتونستم برش دارم ولی خالی بود دستی که دست محکمی رو محتاج بود، اولای راه هی به آدما نگاه میکردم، به اینکه کسی پیدا شه و مانع ِ رفتنم بشه، که بگه زوده برای رفتن، ولی همه تند و سریع مثل مورچه هایی که غذایی پیدا کرده باشن اینور اونور میدوییدن،کسی نگاهم نمیکرد، کسی حواسش به من نبود ، اصلا نبود کسی که منو بشناسه، خیلی آروم و بی صدا خودمو رسوندم به بلندترین قسمت ِ ترمینال؛ به شهری نگاه کردم که اهالیش همه غریب بودن، که من براشون غریبه بودم، و چاره ای جز رفتن ندیدم،
نفس ِ عمیقی کشیدم و پله های اتوبوسو بالا رفتم..