دور بودیم از هم، صدایش را نمیشنیدم و شب ها نمیدانستم چگونه پشت کنم به تمامی ِ روزهایی که بی " او " میگذرند، فاصله ها بیشتر میشدند و تابلوهای کنار جاده ، کیلومترهای دوریمان را به رخم میکشیدند، چقدر جای دستهایش توی دستهایم خالی بود،چقدر در خوابهایم جای خالی ِ کابوس ها و رویاهای همیشگی دیده می شد، آمده بودم غرق شوم در دریا ، گم شوم در موج ها، عاشق شوم ... اما جای خالی اش زودتر از دریا مرا در خود غرق کرده بود! دلم میخواست زیر آن آسمانی باشم که هوایش در شش های " او " جریان دارد، بعد ِ این همه نزدیکی، سفر تنها سیلی ِ محکمی میتوانست باشد به روی تمامی خاطراتمان! سه روز قدر سیصد سال تنهایی مرا به سکوت واداشت...و من دیگر نتوانستم عاشق دریایی شوم که بینمان فاصله انداخته بود ...
+ یه آهنگ ِ قدیمی و دوست داشتنی (دانلود آهنگ )
همیشه عادت دارم شب ها قبل از خواب ، خیال پردازی کنم، شروع کنم به ساختن کلبه ای در جنگلی دور دست، بعد خودم را ببینم که کوله پشتی ام را پر میکنم از خرت و پرت هایی که دوست دارمشان و وقتی میبینم جای کیفم را تنگ میکنند ، آن وقت مجبور میشوم برای جادادن کیسه خوابم، به مغزم فشار بیاورم و چیزهای به درد نخور را جدا کنم و در کلبه ام بگذارم، بعد شروع کنم به راه رفتن در جنگل و فکر کردن ... یادم می آید اولین روزی که پا به این جنگل گذاشتم ، لپ تاپ و موبایل و تمامی این امکانات را با ماشین به ته ِ دره پرت کرده بودم، ولی پشیمان شده ام، بعد چشمهایم را باز میکنم و میخندم و به این فکر میکنم که پاک کردن ِ تکنولوژی آن هم در یک جنگل ِ دورافتاده ، فکر ِ احمقانه ایست ، به ساعت نگاه میکنم، ساعت دو شده و من هنوز در عالم خیال و رویا سیر میکنم و نمی توانم بخوابم، دلم میخواهد زنگ بزنم و بیدارت کنم، به تو هم بگویم از این آرزوهایم، ولی بیخیال میشوم ، میترسم فکر کنی دیوانه ام، که بگویی این دیگر کیست که خوابم را با چرت و پرت هایش به هم میزند، ولی راستش را بخواهی دیوانه ام، دلم میخواهد یک آر وی بخرم و به تو بگویم که کوله پشتی ات را پر کنی ، بعد بیایم دنبالت؛ مرا که دیدی با تعجب نگاهم کنی ، بعد تو بیایی و سوار شوی ، بپرسی که کجا میرویم؟ و من چیزی نگویم ، کاروان را برسانم به همان جنگل ِ همیشگی ِ در فکرم، بعد بزنم موتورش را داغون کنم که نتوانی جایی بروی ، بعد من باشم و تو باشی و آن جنگل ، و من دیگر هوس ِ موبایل نکنم،
که دیگر به جز تو ، چیز ِ دیگری فکرم را پر نکند !
وقتی پر میشوی از درد ِ رفتن، وقتی بغض میکنی از نیامدن ، شروع میکنی به خط خطی کردن ِ تمامی ِ کاغذها!
وقتی تنها میشوی ، درد میشوی ، جمله هایت ، کلمه هایت پر از وزن و آهنگ میشوند،
وقتی عاشق میشوی ، وقتی آرام میشوی ، وقتی پر میشوی از دوست داشتن ؛ سکوت می کنی، گم میکنی کاغذ ها را، قلم ها را ، کلمات را ، آن وقت است که قفلی میزنی به دردهایت و تابلویی میچسبانی با نوشته ی ورود ممنوع به هرچه شعر و غزل است !
وقتی اول جمله هایت پر میشوند از " وقتی " های بی حد و حصر ،
وقتی نوشته هایت رنگ تازه ای به خود میگیرند، تو میشوی خودت !
وقتی حتی خوابیدنش نیز دلت را میلرزاند ، وقتی نگاهش دور میشود و تو هزاربار در خود میشکنی، می فهمی که دیگر "او " شده است همه ی زندگیت ،
وقتی می آید و به تو میگوید که رفتنی در کار نیست، وقتی ناگفته میفهمد که کجای دلت نشسته است،
وقتی اطمینان میدهد از بودنش ، آن وقت است که میتوانی طعم ِ اخم ها و قهرکردن های الکی را بچشی، که دیگر آرام بخوابی و نگران ِ صدای قطاری نباشی ...
وقتی امروزهایت پر میشود از او ، وقتی کلمات عاجز میشوند از نوشتن ِ احساساتت ، آن وقت است که دیروز و فردا را می سپری به دیگران و امروزت را با او میسازی ...
وقتی میتوانی با هر ترانه ای، برقصی و شاد باشی ، آن وقت است که میفهمی ،تو " او " را داری ...
و من خوشحالم از اینکه " او " را دارم ...
دلم که میگیرد هوا تاریک تر میشود، شاید هم تاریکی ِ اتاق است که دلم را چنگ می اندازد، گربه ای را تماشا میکنم که بی دلیل این سو و آن سوی دیوار را متر میکند، من اما ساعت هاست در همین نقطه از اتاق نشسته ام و به چیزهایی فکر میکنم که تحملشان را ندارم ... لحظه های سختی را میگذرانم ... و میترسم، میترسم این فکرها زخمی به دلم بزنند و دیگر خوب نشوند... دیگر نه جمله ای میتوانم بسازم و نه کلمه ای پشت سر ِ کلمه ای ردیف میشود، فضای اتاقم پر شده از صدای * ابی و صدای بوق ِ ممتدی که به هیچ ختم میشود گوشم را پر میکند، چه بر سرم آمده ، هنوز نمیدانم، فکرم مثل روح سرگردانی این سو و آن سو میرود و من شبیه ِ مرده ای گوشه ای از اتاق را برای گورم انتخاب کرده ام و در انتظار نشسته ام که بیایی و چشم هایم را ببندی، دیگر قلبم تند تند نمیزند ... دارد به پایان میرسد انگار نبض ِ این ماهی ...تو کجایی ؟ تو کجای این دنیایی که گرمایت را حس نمیکنم ؟ من تحمل این سرما را ندارم، یخ بسته وجودم، تو بیا ، بیا و آب کن این یخ ها را ، این لحظه ها خیلی سخت میگذرند ، نمی توانم ، من دیگر کم آورده ام ... جان ِ من ، یاد بیاور لحظه هایمان را و بیا !
* (دستای عاشق تو
منو از نو تازه ساختجز تو عشقی نشناخت... )