میخواهند ناامیدم کنند، از همه ی نبودن ها، از همه ی نداشتن ها، غافل از اینکه من خود، ناامیدم از تمام ناامیدی ها!
از پاهایم میگیرند، دستانم را میبندند، تحقیرم میکنند که نباشم آنی که هستم. ولی نمیدانند من، منِ امروز را از تمام حقارت ها و دست و پا بستگی ها ساخته ام!
چگونه بگویم این منم. منی که تنها امیدم به من بودنم است. منی که خود را با خود بودنم تعریف میکنم. رهایم کنید. بگذارید آزادانه به پرواز خود ادامه دهم.
نگذارید از این من، هزاران هزار منِ جعلی ساخته شود. بگذارید منِ ساده، منِ خالص همان من باشم. جمله ها نسازید، صفت ها نخوانید و ضمیرها ننویسید برایم.
مرا با این من بشناسید نه با من دلتان!
ماندن یا رفتن؟
عشق یا نفرت؟
شک یا اطمینان؟
مسئله ی من بیشتر از این سه خط است. مسئله ی من با بودن یا نبودن حل شدنی نیست. مسئله ی من گم کردنِ راه سوم است و دغدغه ی من یافتن ِ آن!
همیشه با اینکه میدونی میاد و منتظرشی بازم مثل مهمون ناخونده میاد و غافلگیرت میکنه! درسته در انتظار این روز بودی ولی نه به خاطر علاقه ات بلکه به خاطر درد و رنجی که تو نبودش داشتی (پی . ام . اس ) !
اولین روزی که میاد با مشتی که به سرت میزنه سردرد عجیبی بهت دست میده، هیچ رحمی نداره، مشت هاش آروم نمیگیرن. سرت ، کمرت شکمت! تمام سعی و تلاشش، از پا افتادن تو هست. مقاومت میکنی، ولی دیگه قدرت مقاومت رو هم نداری اعصابت بهم میریزه. هرکی هرچی بهت میگه انگار بهت فحش داده. هرچی بدو بیراهه، نصیب دنیا و عالم و آدم میکنی آخرشم میرسی به پسرا! چندتا فحش هم به بزرگ شدنت! کمرت رو محکم با دستات فشار میدی و خودت رو میندازی رو تخت خواب. تابستون و زمستونش فرقی نداره، تو هر ماه و فصلی باشی لباساتو جفت جفت میپوشی و خودتو طوری لباس پیچ میکنی که هرکی ببینتت فکر میکنه از قطب اومدی. وای که دیگه فقط آرزوی مرگ داری، چیزی توی معده ت داره سنگینی میکنه میخوای بالا بیاری اون معده ی خالی رو. برمیگردی و رو شیکمت میخوابی شاید حالت رو بهتر کنه، ولی بدتر نشه، بهتر بشو نیست این درد لعنتی. دارن تو سرت میخ میکوبن، هم صداش رو میشنوی هم دردشو حس میکنی.پاهات در عین بی حسی خیلی هم درد داره، میری سمت آشپزخونه، هرچی قرص و دارو میبینی میریزی جلوت و یکی یکی اسماشون رو میخونی. آره خودشه! همون قرص قرمز وحشتناک که از گلوت پایین نرفته، معده ت رو سوراخ میکنه. ( ژلوفن) ..!
لیوان رو پر از آب میکنی و قرص رو میذاری تو دهنت، چشمات رو میبندی و آب رو بالا میری. دستات از سردی رنگ عوض کردن، به آینه که نگاه میکنی میترسی از خودت. چشات دیگه برق همیشگیشو نداره رنگتم که داره به زردی میزنه. از پنجره یه نگاهی به مردایی با پیرهن آستین ک.تاه میندازی و یه نگاهی توی آینه به خودت که شبیه یخ زده هایی با اون همه لباس گرم. رو تخت خوابت دراز میکشی و از شدت درد به خودت میپیچی. چشماتو میبندی و سعی میکنی بخوابی. به در و دیوار اتاقت زل میزنی تا شاید خوابت ببره، مغزت رو توی کله ات حس میکنی که یخ زده. چشماتو به زور باز میکنی ولی خواب با تمام قدرتش بهت حمله کرده. میخوابی تا کمتر حس کنی این لعنتی رو.
سکوت و سکوت و سکوت!
و دوباره رسیدن به نقطه ی گردش و بدو تولد خاطرات.
نگریستن به صحنه ی زندگی در پیچ و خم تاب خورده ی چین و چروک های روی پیشانی مادربزرگ.
ترسیدن از لرزش بید مجنونی که نتوانست مقاومت کند، ترس از مجنونی که به لیلی نرسید و ترس از فرهادی که بیستون را نقطه ی پایان خود کرد.
میترسم و سکوت میکنم.
به سوراخ روی دیوار اتاق خیره میشوم، به میخی که روی زمین افتاده زل میزنم، چه بر سرش آمده؟؟ چرا جدایی را بر استقامتش ترجیح داده؟ نمیدانم! نمیدانم! باز به نقطه ی کوی میرسم که مرا در تاریکی آسمان پرستاره فرو میبرد! در کهکشان راه شیری گم شده ام، به دنبال خود و ستاره ا م میگردم. ستاره ام دیگر پیر شده، نمیدانم مرگش به چندروز دیگر است. نمیدانم از انفجارش چه ها پدید خواهد آمد!
باز به نقطه ی کوری میرسم که مرا به تابلوی نقاشی روی دیوار خیره میکند، چرا چیزی نمیفهمم؟ چرا دیگر نقاشی روی دیوارلب به سخن نمیگشاید؟
در خیابان شلوغ و پر سرو سدا گم شده ام، به دنبال پایان راه میگردم، پایان جاده ای که با چراغهای ماشین ها رنگین شده، ایکاش میتوانستم قلبم را لمس کنم، شاید آن موقع دیگر بیمی از ادامه ی زندگی نداشتم، شاید دیگر از انباشته شدن خاطرات هراسی نداشتم! میترسم که دیگر جایی در قلبم برای خاطرات جدید نداشته باشم!
رقص انگشتانم بر روی صفحه ی کیبورد حواسم را پرت میکند به نور مانیتور خیره میشوم. هنوز در آسمان و زمین معلق مانده ام، گرانش زمین از یک سو و جذابیت آسمان از سوی دیگر مرا به سمت خود میکشند. ایکاش میشد در یک آن به هر دوی آنها رسید. تصمیم گیری برایم سخت تر میشود. اما اگر از آسمان غافل شوم، گرانش زمین مرا برای همیشه از کهکشانها دور خواهد ساخت.
باز صدای تیک تیک ساعت تمرکزم را برهم میزند، ساعت 3 و 34 دقیقه صبح! دیگر دارد دیر میشود حتی از فکر کردن به آن میترسم. واژه ی جدایی برایم کابوسی بیش نیست. از این فاصله نمیتوان عمرشان را تخمین زد، کدامتان خواهید مرد؟ چه بر سر شما خواهد آمد؟ میخواهم کاری کنم که خورشید دیرتر از همیشه طلوع کند. میخواهم به زیبایی آسمان زل بزنم. همیشه غمگین بودم از اینکه نتوانستم اهرام ثلاثه را از نزدیک ببینم، ولی وقتی شنیدم تو هم اهرام ثلاثه ای در خود داری غمگین تر شدم، میخواهم به آنها برسم، میخواهم از نزدیک لمسشان کنم، میخواهم با راز نهفته در تو پی ببرم. به آلیس ها و پیتر ها حسودی میکنم. از سفر به سرزمین عجایب لذت میبرم......
صدای ماشینی که بی خبر از همه چیز در کوچه ترمز میکند مرا به چندثانیه سکوت وامیدارد. از آسمان و آن همه زیبایی اش به زمین پرت میشوم وچشمم به کتابخانه ی روی دیوار می افتد. روی جلد کتاب نوشته" مثلث برمودا ". چشمانم را تنگتر میکنم. دوباره به واژه ی روی جلد کتاب زل میزنم، "رمزی نهفته در کره ی زمین".
ترمز ماشینی که با گرانش زمین همکاری میکرد از همه چیز هم بی خبر نبود، آری... رمزی نهفته در کره ی زمین ...
به باغ معلق و مثلث برمودا و شهر زیرزمینی فکر میکنم، اهرام ثلاثه ی ماه و مریخ را برهم زده به مصر میروم، از آنجا تا نزدیکی برمودا میروم و بالهایم را برهم زده به شهر زیرزمینی پرواز میکنم. دنبال دریچه ای میگردم که به درونش خیره شوم، تیک تیک ساعت آرام و قرار ندارد. 4 و 6 دقیقه ی صبح.
و امروز، من میگویم و او مینوسید..
من پرواز میکنم و او نگاه میکند..
من آه میکشم و او دوباره مینویسد..
نقطه میگذارد و پایان خط.
و من علامت سوالی در سر سطر میگذارم.
؟