وقتی پر میشوی از درد ِ رفتن، وقتی بغض میکنی از نیامدن ، شروع میکنی به خط خطی کردن ِ تمامی ِ کاغذها!
وقتی تنها میشوی ، درد میشوی ، جمله هایت ، کلمه هایت پر از وزن و آهنگ میشوند،
وقتی عاشق میشوی ، وقتی آرام میشوی ، وقتی پر میشوی از دوست داشتن ؛ سکوت می کنی، گم میکنی کاغذ ها را، قلم ها را ، کلمات را ، آن وقت است که قفلی میزنی به دردهایت و تابلویی میچسبانی با نوشته ی ورود ممنوع به هرچه شعر و غزل است !
وقتی اول جمله هایت پر میشوند از " وقتی " های بی حد و حصر ،
وقتی نوشته هایت رنگ تازه ای به خود میگیرند، تو میشوی خودت !
وقتی حتی خوابیدنش نیز دلت را میلرزاند ، وقتی نگاهش دور میشود و تو هزاربار در خود میشکنی، می فهمی که دیگر "او " شده است همه ی زندگیت ،
وقتی می آید و به تو میگوید که رفتنی در کار نیست، وقتی ناگفته میفهمد که کجای دلت نشسته است،
وقتی اطمینان میدهد از بودنش ، آن وقت است که میتوانی طعم ِ اخم ها و قهرکردن های الکی را بچشی، که دیگر آرام بخوابی و نگران ِ صدای قطاری نباشی ...
وقتی امروزهایت پر میشود از او ، وقتی کلمات عاجز میشوند از نوشتن ِ احساساتت ، آن وقت است که دیروز و فردا را می سپری به دیگران و امروزت را با او میسازی ...
وقتی میتوانی با هر ترانه ای، برقصی و شاد باشی ، آن وقت است که میفهمی ،تو " او " را داری ...
و من خوشحالم از اینکه " او " را دارم ...
دلم که میگیرد هوا تاریک تر میشود، شاید هم تاریکی ِ اتاق است که دلم را چنگ می اندازد، گربه ای را تماشا میکنم که بی دلیل این سو و آن سوی دیوار را متر میکند، من اما ساعت هاست در همین نقطه از اتاق نشسته ام و به چیزهایی فکر میکنم که تحملشان را ندارم ... لحظه های سختی را میگذرانم ... و میترسم، میترسم این فکرها زخمی به دلم بزنند و دیگر خوب نشوند... دیگر نه جمله ای میتوانم بسازم و نه کلمه ای پشت سر ِ کلمه ای ردیف میشود، فضای اتاقم پر شده از صدای * ابی و صدای بوق ِ ممتدی که به هیچ ختم میشود گوشم را پر میکند، چه بر سرم آمده ، هنوز نمیدانم، فکرم مثل روح سرگردانی این سو و آن سو میرود و من شبیه ِ مرده ای گوشه ای از اتاق را برای گورم انتخاب کرده ام و در انتظار نشسته ام که بیایی و چشم هایم را ببندی، دیگر قلبم تند تند نمیزند ... دارد به پایان میرسد انگار نبض ِ این ماهی ...تو کجایی ؟ تو کجای این دنیایی که گرمایت را حس نمیکنم ؟ من تحمل این سرما را ندارم، یخ بسته وجودم، تو بیا ، بیا و آب کن این یخ ها را ، این لحظه ها خیلی سخت میگذرند ، نمی توانم ، من دیگر کم آورده ام ... جان ِ من ، یاد بیاور لحظه هایمان را و بیا !
* (دستای عاشق تو
منو از نو تازه ساختجز تو عشقی نشناخت... )
دلم که نوشتن میخواست، میتوانستم حال و هوایش را بخوانم، نانوشته هایش را ازبر میشدم ، تنها بود و با هر بهانه ای میگرفت ، میگرفت و صدایم را خفه میکرد، اما این روزها وقتی دلم میگیرد، دلشوره میگیرم ، می ترسم از این دلگیری های گاه و بی گاه، بعد که دلیلش را می فهمم ، بغض میکنم ، کسی خنجری در قلبم فرو میکند، درد میکشم ، دستم ، پایم ، همه کرخت میشوند و مغز در سرم تیر میکشد، انگار کن دلش رهایی میخواهد از آن اتاق تاریک و تنگ! این درگیری ها مثل خوره ای می افتند به جانم ، اول از همه مغزم را قفل میکنند ، بعد که نوبت به قلبم میرسد ، " او " پیدایش میشود ، گویی همان خنجر، قلب او را نیز نشانه رفته ، صدایم میکند ، آرامتر میشوم، بغضم را می دزدد و خنده ای روی لبم مینشاند، بعد اخم میکند، خودش را سرزنش میکند ، من اما سکوت میکنم ، از اینکه آرامشش را بهم زده ام شرمگین میشوم، دیوانه خطابش میکنم، میخندد، صدای خنده اش آرامم میکند ... بودنش را میفهمم ، بودنم را میفهمد ... و من غرق در آرامشی میشوم که طوفانی ترین لحظه هایش را نیز میتوانم به جان بگیرم !
وقتی اسمش را میگذاری راز ،وقتی باید مخفی اش کنی و میدانی که همه میدانند،وقتی باید قایمش کنی ، درست همان موقع ضربان ِ قلبت تندتر و تندتر میشود، میشوی همان کودکی که یواشکی میرود سراغ کفشهای مادرش ، و شروع میکند به راه رفتن و صدای قدمهایش همه را از خواب بیدار میکند ...
وقتی به همه دروغ سروهم میکنی و تحویلشان میدهی ،
وقتی شروع میکنی به نوشتن ِ نمایشنامه و میشوی بازیگرش ،
وقتی فرشته میشوی و نفرین میکنی شیطان را ، وقتی خود ِ شیطان میشوی و دلت به حال ِ فرشته میسوزد، آن وقت است که پاهایت سست تر میشوند،
وقتی سالها سنگ ِ صبور ِ کسانی میشوی که خودشان سنگینیشان میشد نگه دارند آن همه راز و اسرار را ،وقتی اسراری را با خود حمل میکنی که برای کسی رمز و راز نیست، که از بدیهیات است ، که انگار این تویی که باید مخفی شوی، که تو باید دور شوی از همه کس و همه چیز ، تا مبادا گمان کنند چیزی میدانی،
وقتی زندگی میچرخد و میچرخد و درست همان موقع که میخواهد از کنارت رد شود موتورش خاموش میشود و کل ِ دنیا چشم میشوند و نگاهت میکنند،
وقتی موهایت رنگ عوض میکنند و تو مات و مبهوت به آرامشت نگاه میکنی ،
وقتی ساعت از شب میگذرد و تو در خیابان ها ماه را تماشا میکنی، آن موقع است که میفهمی نه فقط زندگی ، که خودت هم در حال چرخیدنی ،وقتی با آب و تاب از گذشته ات میگویی ،
وقتی یاد ِ شکلاتی می افتی که از دهانت افتاد و در لابه لای فضولات به چاه ِ گند رسید، وقتی یاد ِ اخمهایت به خاطر آن شکلات ِ کوچک می افتی و میخندی به کودکی ات..
این یعنی هنوز هم نفس میکشی ، اما در مردابی که همه دوربین به دست لحظه های آرام غرق شدندت را فیلم میگیرند، و چه فیلمنامه هایی که به ثبت نمیرسانند، وقتی کسی آن نیلوفر ِ تنها را در آن مرداب نمیبیند، وقتی کسی تقلای تورا نمیفهمد ، وقتی تو رنگ باخته ای در آن مرداب و خودت را میکِشی سمت ِ نیلوفر ، میبینی هیچ دوربینی نیلوفر را ثبت نمیکند ... و تو میشوی بازیگر ِ فیلمی که در آن، بدون ِ هیچ دلیلی در مرداب دست و پا میزنی !