دور بودیم از هم، صدایش را نمیشنیدم و شب ها نمیدانستم چگونه پشت کنم به تمامی ِ روزهایی که بی " او " میگذرند، فاصله ها بیشتر میشدند و تابلوهای کنار جاده ، کیلومترهای دوریمان را به رخم میکشیدند، چقدر جای دستهایش توی دستهایم خالی بود،چقدر در خوابهایم جای خالی ِ کابوس ها و رویاهای همیشگی دیده می شد، آمده بودم غرق شوم در دریا ، گم شوم در موج ها، عاشق شوم ... اما جای خالی اش زودتر از دریا مرا در خود غرق کرده بود! دلم میخواست زیر آن آسمانی باشم که هوایش در شش های " او " جریان دارد، بعد ِ این همه نزدیکی، سفر تنها سیلی ِ محکمی میتوانست باشد به روی تمامی خاطراتمان! سه روز قدر سیصد سال تنهایی مرا به سکوت واداشت...و من دیگر نتوانستم عاشق دریایی شوم که بینمان فاصله انداخته بود ...
+ یه آهنگ ِ قدیمی و دوست داشتنی (دانلود آهنگ )
هرروز وبلاگش را میخواندم، هرروزی که مینوشت میتوانستم آرامشش را بفهمم ، هرچند چیزی از آن را نمینوشت ، من از قدم زدن هایش، از شاگردهایش، از دوستش، از "او"یش ، از وجود ِ همه ی آنها ، آرامشش را میخواندم، او شاد بود ، هرچند شب ها دلش میگرفت ، او میخندید هرچند در پیاده روی هایش فکرش هزارجا میرفت، او با من بود با اینکه هیچ وقت ندیده بودمش، او شده بود سنگ ِ صبور ، او شده بود فرشته ی مهربان ، او شده بود منطق، احساس ، عشق ...
روزیکه دو وبلاگه شد، چیزی دلم را چنگ زد، او دیگر آرامشی نداشت انگار ، خانه اش دست ِ دیگری بود ، سقفش ریخته بود، هرروزی که وبلاگش میرفت بالا ، درونم فریاد میشد ، التماس میشد ، میترسیدم ، از اینکه دردی داشته باشد، از اینکه از دردی نوشته باشد... اما اینروزها، تعداد پستهایش زیاد شده، دیگر سری به وبلاگ قبلی اش نمیزند، اگر هم چیزی مینویسد ، به خاطر نقابی که در دست گرفته، نمیتوانم نوشته هایش را بخوانم، شده ام بیمار ِ پست های وبلاگ جدیدش، میخوانم و میخی فرو میرود در قلبم ... نمیخواهم اینگونه باشد، سکوتش را، اخمش را، این حال و هوایش را نمیخواهم ... دلم آن خنده هایش را میخواهد، آن دندان هایی که شادیش را به تماشا میگذاشتند...
دیروز ، برای اولین بار صدایش را شنیدم ، صدایش پر بود از هیجان ، پر بود از خنده و امروز خنده هایش پر شده اند در گوشم...صدایش را میشنوم که میخندد که پر از انرژیست... اما این صدا، صدای امروزش نیست، عکسش را در گوشیم میبینم که میخندد، اما آن عکس هم، خنده ی امروزش نیست... میخواهم بگویم میگذرد، فرشته ی من، آرام باش، میگذرد، ولی من میدانم که این روزها، برای آدم چگونه میگذرد... او هنوز هم مهربانیش را گم نکرده، حال و روزم را میپرسد، دلم را جویا میشود، و اخم میکند که چرا این روزها کنارم نیست!
میدانی دخترک؟
داشتنت ، یعنی زندگی ! یعنی آرامش ... یعنی بهار، در هر فصلی که باشی...
خوب باش...
خوب..
همیشه عادت دارم شب ها قبل از خواب ، خیال پردازی کنم، شروع کنم به ساختن کلبه ای در جنگلی دور دست، بعد خودم را ببینم که کوله پشتی ام را پر میکنم از خرت و پرت هایی که دوست دارمشان و وقتی میبینم جای کیفم را تنگ میکنند ، آن وقت مجبور میشوم برای جادادن کیسه خوابم، به مغزم فشار بیاورم و چیزهای به درد نخور را جدا کنم و در کلبه ام بگذارم، بعد شروع کنم به راه رفتن در جنگل و فکر کردن ... یادم می آید اولین روزی که پا به این جنگل گذاشتم ، لپ تاپ و موبایل و تمامی این امکانات را با ماشین به ته ِ دره پرت کرده بودم، ولی پشیمان شده ام، بعد چشمهایم را باز میکنم و میخندم و به این فکر میکنم که پاک کردن ِ تکنولوژی آن هم در یک جنگل ِ دورافتاده ، فکر ِ احمقانه ایست ، به ساعت نگاه میکنم، ساعت دو شده و من هنوز در عالم خیال و رویا سیر میکنم و نمی توانم بخوابم، دلم میخواهد زنگ بزنم و بیدارت کنم، به تو هم بگویم از این آرزوهایم، ولی بیخیال میشوم ، میترسم فکر کنی دیوانه ام، که بگویی این دیگر کیست که خوابم را با چرت و پرت هایش به هم میزند، ولی راستش را بخواهی دیوانه ام، دلم میخواهد یک آر وی بخرم و به تو بگویم که کوله پشتی ات را پر کنی ، بعد بیایم دنبالت؛ مرا که دیدی با تعجب نگاهم کنی ، بعد تو بیایی و سوار شوی ، بپرسی که کجا میرویم؟ و من چیزی نگویم ، کاروان را برسانم به همان جنگل ِ همیشگی ِ در فکرم، بعد بزنم موتورش را داغون کنم که نتوانی جایی بروی ، بعد من باشم و تو باشی و آن جنگل ، و من دیگر هوس ِ موبایل نکنم،
که دیگر به جز تو ، چیز ِ دیگری فکرم را پر نکند !