آمدی تا نمیرم

آمدنت سیلی محکمی بود بر دهنِ ناامیدی هایم، تو آمدی تا دوباره قدم بگذارم روی مین هایی که سالها انتظارم را کشیدند.

تو آمدی تا نمردنم را مژده دهی...

ما، جنگ زده ها

سکوت است و جنگ.. فریاد است و خاموشی.. اینجا.. شهری است به مختصات 38.0962° N, 46.2738° E
همه جا خاک.. همه جا بی رنگ... همه جا پر از مرده ی متحرک.. سکوتش گوش آدمی را کر میکند.. خنده هایش همچو بغضی گلویت را میفشارد. اینجا تبریز است. مرکز آذربایجان شرقی. واقع در کشوری است که شهرهایش با گورستانی در دل, در انتظار کفنی برای دفن نشسته اند.

زادگاهی به نام غربت


شهر تاریک است و خفه، دور که میشوی روشنتر میشود.. میشود در آن نفس کشید و زندگی کرد اما امان از نزدیکی... نفست را میگیرد. دلت را می آزارد.. آدمها همه سر جای قبلیشان مانده اند. فقط کمی عبوس تر و غمگین تر شده اند. زندگی هنوز هم مثل بختکی سیاه، جلوی دهانشان را گرفته.. چقدر این شهر برایم عجیب است.. چقدر زادگاهم برایم غیرقابل حیات است.. چطور میشود اینجا زنده ماند؟ نفس کشید و خندید؟ خنده هایم را توی چمدانم در اتاق پشتی قایم کرده ام، میترسم درشان بیاورم همه اخمو همه عصبانی و متشنج! آخ قلبم, آخ قلبم میگیرد از این همه سیاه و سفیدیِ شهر. دلم میگیرد از آسمان خاکستری اش.. بغضم میگیرد از خنده های از بین رفته اش...

"او"یم بمان!

"چند سال گذشت؟ یک سال ؟ دوسال ؟ ده سال ؟ چندسال پیر شدم ؟ هزارسال ؟ دیگر نه خواندن بلدم نه نوشتن، چشمهایم دیگر سویی ندارد، راستی؟ کجا بودیم ؟"


یادت می آید؟ آخرین باری که این سوالها ذهنم را درگیر کرده بود چهار سال پیش بود، فکر میکردم قرار است به این زودی ها پیر شوم، فکر میکردم زندگی دارد مرا به بازی میدهد.. اما همه چیز عوض شد، قرار بود دستت را بگیرم و تو را به جنگل ببرم، آنجا من باشم و تو باشی و کسی نباشد. اما چه شد؟ یادت می آید؟ آمدی و گفتی چمدانت را ببند، ببند که وقتش رسیده.. نگذاشتی حرفی بزنم، دستهایت را روی چشمهایم گذاشتی و گفتی ببند، ببند که دیگر قرار نیست سختی ها را ببینی.. یک سال گذشت از آن روز، روزی که زندگی ام را عوض کردی، صد سال گذشت از آن روز، روزی که عاشقم کردی. با خودم عهد کرده بودم که دیگر ننویسم، نوشتن برای من چیز عجیبی بود، من تک تک بدی ها را با نوشتن پاک میکردم از زندگی ام، من اکسیر خوشبختی را با نوشتن روی تک تک لحظه های زندگیم میپاشیدم. اما از وقتی تو آمدی، کلماتم به لکنت افتادند، تا روزی که دیگر تمام شدند. این را تو به من یاد داده بودی، یاد داده بودی که بدون کلمات هم میشود خوشبخت بود،  بدون حرف زدن هم میشود صحبت کرد، بدون نوشتن هم میشود تاریخ ها را ثبت کرد. من اما امروز بعد از 4 سال ترسیدم، ترسیدم که روزی این حافظه ی ابری من از کار بیفتد،  یادم برود که "او"یم بودی، یادم برود چگونه بی هیچ کلامی میشود عاشقی کرد. دلم نیامد اینجا که می آیم، فکر کنم همه چیز در سال 93 تمام شده و عشقی در کار نیست. من اینجا را زنده نگه میدارم برای روزی که شاید سختی بکشم در بیاد آوردن روزهای بی نظیر زندگیم.


وقتِ رفتن

رفتن که دست من و تو نیست، اتفاقی است که هر لحظه میتواند رخ دهد، ولی ماندن چیزی نیست که بشود از آن گذشت، وقتی میمانی، یعنی تمام بارها را رها کرده ای وسط اتاق و منتظری زندگی برایت تصمیم بگیرد.

وقتی نمیروی و بی تفاوت مینشینی باید منتظر تک تک اتفاقات تلخی باشی که پشت سر هم قطار شده اند و به سمتت می آیند.

روزهایی هست که باید بدون فکر حرکت کنی، هرچند بی هدف، هرچند بی دلیل، چون بوی ماندگی گند میزند به تمامی رویاهایت!