جنگ، مهاجرت، مرگ و دوباره تولد...

چراغها خاموش می‌شوند، درها بسته میشوند، همه با بغضی از ناامیدی چشمهایشان را میبندند و در رؤیای خود غرق  می‌شوند، ناگهان صدای گوش خراشِ در، همه را از وسط رؤیا به زندان بی در و پیکر پرت می‌کند، صدایی در بلندگوی سالن منعکس می‌شود، صدای ممتد بوقی که مرگ قلب متصل به دستگاه را خبر میدهد. هوا ابری و نیمه خاکستریست. همه خیره به هم، دستشان را به نزدیکترین سمتی که میرسد دراز میکنند و دستانشان را پر می‌کنند از خوشه ای که نمی‌دانند چیست و به چه کارشان می‌آید. نور قرمزی وسط سالن می افتد و خط افقی تا انتهای عرض سالن می‌کشد، همه پشت خط می‌ایستند، خط قرمز هر بیست ثانیه یک بار جلوتر می‌رود و همه خیره به خط،  جلوتر میروند، ناگهان نور ناپدید میشود و دری آهنی از بالای خط ناپدید شده، به سرعت پایین می‌آید، آدم ها تلوتلو میخورند و به هم  خورده به زمین می‌افتند، دوباره صدای بوق ممتد و سکوت. در بالا میرود و کسی پشت در نیست، دوباره نوری می آید و همه به صف می ایستند، نور جلوتر و جلوتر می‌رود و ناگهان دوباره درب آهنی عده ای را در خود میبلعد، چراغها خاموش می‌شوند و درها بسته می‌شوند،  همه با بغضی از ناامیدی چشمهایشان را میبندند و در رؤیای خود غرق می‌شوند. ناگهان صدای گوش خراشِ در، همه را از وسط رؤیا به زندان بی در و پیکر پرت میکند. 

شب

آغازی از جنس پایان، 

فریادی با طعم سکوت. 

این روشنایی شب است که مرا در تاریکی ِ خود بلعیده،

این صدا، صدای رودخانه ایست که ماهی هایش، به امید رسیدن به دریا امروزشان را کُشته اند. 

هوا تاریک نیست، این خورشید است که دورتر شده، آسمان آبی نیست، این ماه است که تشعشع عشقش را روی ما تابانده...

بخواب، بخواب ای خاکِ باران خورده ی مدهوش،

دیگر قدم هایمان را به سویت نشانه نخواهیم گرفت،

آرام بگیر و مارا در خود ببلع!

آغازی از پسِ پایان

هوا تاریک بود و انعکاس نور ماه روی اشکی که از چشمش سرازیر شده بود برق میزد، دستانش را گرفتم، گفتم آرام باش، صدای نفس هایش تندتر شد، بغضش ترکید و صدایش سکوت شب را درهم شکست.
چقدر از نزدیک ضعیف تر بود، لاغر و شکستنی، لبهایش طوری میلرزید که نمی‌توانست دهانش را ببند، صدای به هم خوردن دندانهایش تیک تیک ساعت را بهم میزد. از تنهایی میترسید، هر چند ثانیه یکبار، دستم را محکم فشار میداد که مطمئن شود کنارش خواهم ماند، من اما هیچ دلیلی برای ماندن نداشتم، بیشتر از این نمی‌توانستم مادرش باشم، من هم صبری داشتم و آن، ماه ها پیش لبریز شده بود، وقتی جواب اعتراضم را با اتهام گرفتم، وقتی دلیل سردی ها، گرمایم بود، وقتی امیدم را با ناامیدی اش غرق میکرد، 

و وقتی دیگر برفی نبارید تا این سرمای لعنتی کمی نرم تر پوست و استخوانم را از هم بدرد.

پایان به یک باره نبود، پایان بعد از سکوت هایی بود که در نطفه خفه شده بودند، ندیدن برایش راحت تر بود، دلیلی نداشت راحتی اش را برهم زنم، این ترجیح او بود و من به جز سکوت، کار دیگری نمی‌توانستم انجام دهم.
دستش را رها کردم و در را باز کردم، پاهایم میلرزید، انتخاب آسانی نبود، نگاهش کردم، برای بار آخر، چشمانش پر از نفرت بود، جسارتم بیشتر شد، و دوان دوان خودم را به خیابان رساندم.
دستانم را رو به آسمان گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
و لحظه ی تولدم را در دلم جشن گرفتم.

من در این خانه ی ویرانه ی دل، گم شده ام...

غروب است و خبری از دلتنگی هایم نیست، هوای دلم ابریست، غم دارد و باران، پر است از توخالی های بی در و پیکر! چند سال دیگر میتوان در این تاریکی و خفا نفس کشید؟

کجا باید رفت؟ با کدام اراده؟ هرچه بیشتر بوی ماندگی میدهم، رفتنم سخت تر میشود، من به این بو عادت کرده ام، من به ماندن و مردن عادت کرده ام، دیگر لب هایم، خنده هایم را به یاد نمی آورند، هم شکلِ گرد و غباری شده اند که سالها جانشینِ خنده هایم شده بودند. حالِ دلم هیچ خوب نیست، سکوتِ این زندگی گوشهایم را کر کرده،  هیچ آشنایی به جز غریبه هایی که در کنارم قدم میزنند نمیشناسم، معجزه میخواهم و خوابِ عمیق.  چقدر عجیب است بعد از این همه سال، دیگر" او"یی نداشتن... و احساس تنهایی نکردن... من ازچه خسته ام از چه دلگیرم؟ نمیدانم! پر شده ام از نمیدانم هایی که پشت سر هم صف کشیده اند و مغزم را به اسارت گرفته اند.

باید این خانه ی ویرانه را گردگیری کنم، باید این دیوارها را از نو بسازم، باید پنجره ای بسازم رو به خورشید، باید نفس کشیدن را یاد بگیرم...

باید بروم... کارهای نیمه تمامی دارم که باید بروم، وقتِ مناسبی برای نوشتن نیست...


گمگشته ای در تاریخ

دورتر که میشوم ، جاده ها مرا در خود می‌بلعند، تو کجایی؟ کجای این سرزمین رهایم کرده ای، که میان اقیانوسی از غربت، غرقت شده ام.

هوا تاریک است و ابرها دیگر نای باریدن ندارند، تاریخ دارد ثبت میشود روی تک تک ِ دیواره های غارها و کوزه های خاکی، و زبانمان دارد گم میشود پشت کلماتی که در بغض هایمان خفه اش میکنیم.

برای یافتنت به خط و خطوط و نگاره های ناآشنای روی کوزه های تاریخی سفر می‌کنم، مبادا در رویاهایم غرق شوم و خطی از تورا نادیده بگیرم...

تو کجایی؟ کجای این خطوط رهایم کرده ای؟